Monday, December 31, 2007

Happy New Year!

سر و کله زدن با دختر جماعت از هر نژاد و فرهنگی باشه دردسرای خودش رو داره. ما از اول ترم یک کار گروهی داشتیم که این گروه ما تشکیل شد از من و 3 تا از نسوان کلاس، یه هندی و یه عراقی و یه ایرانی. از اون موقع هروقت که ما گفتیم بیاین یه برنامه ریزی برای این کار بکنیم اینها گفتن باشه حالا بعداً تا دو هفته پیش که تعطیلات شروع شد. بعدش من دیدم که نخیر اینها کلاً بیخیال تشریف دارن شروع کردم به فرستادن ایمیل و اینکه یه روز بیاین جمع شیم و چیزی به مهلت تحویل کار نمونده. اون عراقیه که حامله شده و نمیشه پیداش کرد و از اون مظلوم نماهای درجه 1 هم هست که همیشه داره ناله می کنه ، هندیه هم که صبح تا شب داره توی مک دونالد کار می کنه نه ایمیل چک می کنه نه موبایل داره و ایرانیه هم که هی میگه اونا که نمیان پس به ما چه!! خلاصه 10 روز طول کشید تا بالاخره 3 نفر از این 4 نفر جمع شدیم و تازه تا لحظه آخر هم چونه می زدن که میشه حالا ما نیایم؟ انگار که مثلاً کار منه و اینا قراره بیان به من لطف کنن. حالا بماند که سر تقسیم کار و روش تحقیق این دو تا با هم کنار نمیومدن و من یه نیم ساعت فقط داشتم بحث و جدلشون رو نگاه می کردم آخرش هم دیدن به نتیجه نمی رسن گفتن تو چی میگی من هم یه پیشنهاد دادم که نه سیخ بسوزه نه کباب! البته بعدش بد نگذشت و رفتیم یه کم گشت و گذار کردیم وکمی هم خرید
اوه از خرید گفتم یاد اونروز بعد از کریسمس افتادم که هوا هم خوب بود و ما هم که شنیده بودیم خیلی حراجی هاشون خوبه و رفتیم ببینیم در این گرانشهر دنیا جنس ارزون به درد بخور هم یافت میشه یا نه! رفتم این خیابون آکسفورد ، که آدم رو یاد خیابونای مرکز تهران مثل جمهوری ، میندازه. البته در روزهای عادی شیکتره ولی اونروز فاجعه ایی بود برای خودش. اولاً از در خونه که سوار اتوبوس شدیم این اتوبوس پر بود و اون ایستگاهی هم که همیشه نصف اتوبوس خالی میشد هم هیچکس پیاده نشد و مشخص شد که همه می خوان بیان همونجا که من دارم می رم. بعدش هم که از اتوبوس پیاده شدم وضیعت خیابون و فروشگاهها فرقی با داخل اتوبوس نداشت پر آدم بود یه چیزی بدتر از شلوغی بازارهای تهران در شب عید. ضمناً تمام این جمعیت هم خارجی بودن کلی ایرانی و آسیای شرقی و عرب و هندی و ... اجناس هم که افتضاح بود و من نفهمیدم اینها چطوری می خریدن خیلی ضایع بود. بعد از 2-3 ساعت گشتن برگشتم خونه و با خودم عهد کردم اگه سال دیگه اینجا بودم اگه خیلی حوصلم سر رفت برم پارک. تازه بعداً خبر رسید که یکی از بچه ها موبایلش رو گم کرده اونروز توی شلوغی ، یکی دیگه هم کیفش رو زدن
حالا باید بشینم یه فکری به حال امشب بکنم ، این مَتَل هم که قرار بود بیاد نیومدنی شد، دلمون خوش بود با ماشینش می ریم یه کم حال و حول. خوب دیگه این هم آخرین پست سال 2007 میلادی. من که حس سال نو ندارم ولی خوب سال نو مبارک

Saturday, December 29, 2007

Who told balds are lucky?

انگار که برنامه ریزی به من نیومده همون باید همه چیز رو بذارم برای دقیقه 90 . اینهمه بی خوابی بکش و مقاله بنویس بعدش زرتی ( ذرتی یا ضرتی شاید هم ظرتی ) این کامپیوتر وامونده قاطی کنه و همش بپره. آخه خدا جون قربونت برم ما که نشستیم این گوشه دنیا داریم کارمون رو می کنیم دنبال هیچ بی ناموسی هم نبودیم این چی بود یه هو گذاشتی تو کاسمون؟ دیروز صبح از خواب بیدار شدم و کامپیوتر رو که روشن کردم ویندوز بالا نیومد که نیومد، هر کلکی هم که سوار کردم نشد، آخرش دست به دامان سی دیهای ریکاوری شدم که اونم نتونست درستش کنه و فقط مونده بود یه راه، اونم فرمت دستگاه بود و به همین راحتی هرچی درس و مشق و عکس و فیلم و موزیک و کوفت و زهرمار بود به اسفل السافلین رهنمون شدند و ما موندیم و یه لپ تاپ نو انگار که همین الان خریدیش. اصلاً هم حوصله ندارم دوباره بشنیم بنویسم این مقاله رو .... اعصاب ندارم...

خیلی برام جالبه بدونم این فایلهایی که پاک میشن کجا میرن؟ یعنی اصولاً دیتا ماده هست یا نه؟ ماده مجازی؟ من فکر کنم اینها به هر حال باید یه جا باشن، نمیشه یکدفعه نیست بشن که فقط احتمالاً یه جوری مدل برنامشون عوض میشه که قابل دسترسی نیستن. به هر حال آدم با پاک کن هم که نوشته رو پاک می کنه یه آشغال پاک کنی می مونه دیگه. حالا این ها چی؟

حالا تو این گیر و واگیر یه ترکه هم یه ایمیل بی ربط زده و شانس آورد که تو مود گیر دادن به کسی نیستم وگرنه چنان جوابی می دادم بهش که یادش بره دهن لق رو با کدوم ق می نویسن

این سلمونیهای اینجا هم که کله منو می بینن فکر می کنن باید حجم موهام رو برسونن به حجم موهای وسط سرم برای همین همونایی هم که دارم رو می زنن، هرچی هم اول بهشون می گم که بابا خیلی کوتاه نکن به اون بالا هم کاری نداشته باش حالیشون نمیشه. نرخشون هم که ماشالله پول خون باباشونه...حالا این دفعه باز توضیحاتم اثر داشت و یه خورده کمتر کچلم کرد. کجایی داش رحیم؟

Friday, December 21, 2007

Yalda

امشب شب یلداست و خانواده های ایرونی بلندترین شب سال رو معمولاً با فامیل و آشنا و خلاصه دور هم، سپری می کنن و به رسم معهود آجیل و انار و هندوانه میل می کنن و تفألی به حافظ می زنن و اینجوری خوش می گذرونن. این شب یلدا و کلاً یک سری از مراسم سنتی ایرانی کنار بقیه خوبیهایی که داره این حسن جمع کردن اعضای خانواده دور هم رو هم داره. مخصوصا این روزها که هر کسی سرش توی کار خودشه و اعضای یک خانواده خیلی وقتا از هم دورن گرچه زیر یک سقف زندگی می کنن.

ما که این گوشه دنیا تک و تنها می شینیم و درسمون رو می خونیم و البته آجیل هم می خوریم ولی حوصله خرید هنوانه و انار رو نداریم . همین یک کارم مونده بشینم انار دون کنم برای خودم. خوب امسال هم که من نیستم اونجا و مسلماً جایمان بسی خالیست و حالا کی می خواد براتون فال بگیره و نیتتون رو هم بپرسه و بگه اگه نیت رو نگین معنی فال رو نمیتونم بگم؟؟؟

این شب یلدا کلی خاطره های جالب دیگه هم برای من داره، یادش به خیر، اون سالها که یکی دو شب مونده به شب یلدا ، یه جشن می گرفتیم توی منطقه و حسابی هم خوش می گذشت. هنوز کلی از بچه ها بودن و مجبور بودیم 3 جا بگیریم برای برنامه. از همه با حالتر اون چونه زدناش بود برای اجازه گرفتن و اون آقاهه که فوری عصبانی می شد و در عرض 3 ثانیه کل صورتش سرخ می شد : از کلیسای من برو بیرون!

البته این بلند ترین شب سال به نظرم اینجا خیلی با معنی تر از ایران باشه آخه اینجا همش شبه. کلاً اینجا خورشید خانومش خیلی با ملت حال نمی کنه برای همین اگه ابرها اجازه بدن یه 7-8 ساعت خودش رو نشون می ده . مثلاً امروز بر اساس اطلاعات سایت یاهو طلوع آفتاب به افق لندن ساعت 8:04 صبحه و غروبش هم 3:53 بعد از ظهر. یعنی کمتر از 8 ساعت روزه بقیش شبه. حالا ایران بودیم 11 -12 ساعتی روز داشتیم. برای همین شب یلدای اینجا غلیظتره با اینکه کسی حالیش نیست که اصلاً چی هست. حرف آفتاب اینجا شد ، دیروز بنده متوجه شدم که همون بهتر که هوا ابری باشه چون صبح تا ظهر که آفتاب بود دمای هوا زیر صفر بود ولی بعد از اینکه ابرها اومدن هوا هم گرمتر شد و به حدود 3-4 درجه بالای صفر رسید ، خوب خورشیدی که به جای اینکه هوا رو گرم کنه سردش می کنه همون بهتر که پشت ابر بمونه. اصلا این خورشید خانومه خرابه بابا، باید بگیم اون آقا فتیشه بیاد اینجا بهش امنیت اجتماعی بکنه.

خوب من می خواستم اینجا در مورد شب یلدا بنویسم که به این خزعبلات منجر شد برای همین می رم که بیش از این جفنگ نگم.

Saturday, December 15, 2007

My Girlfriends

حدود یکماه پیش بود که به این فکر افتادم بشینم یه آماری از خودم در بیارم که چند تا دوست دختر داشتم. آمارهای جالبی دراومد ازش: تا اونجا که یادم بود و سعی کردم کسی رو از قلم نندازم 23 نفر شدن در مدت 10 سال. کسایی رو هم که باهاشون بیرون رفته بودم یکی دوبار ولی دوست نشده بودیم ، حالا به هر دلیلی یا من حال نکرده بودم با طرف یا برعکس، توی این 23 تا نیاوردم. جالب بود که ترتیب دوست شدن بعضیها رو یادم رفته و از اون بدتر اسم بعضیهاشون رو هر چی فکر کردم یادم نیومد. ولی خوب بعضی ها هم خیلی خوب یادمه و با چندتاشون هم هنوز ارتباط دارم و از احوال هم با خبریم. کمترین مدت دوستی هم 2 ماه بود و بیشترینش هم 6 ماه. کلا 3 نفر به این افتخار 6 ماه دوستی با من نائل شدن. یکیش رو اون به هم زد 2 تای دیگه هم من. جالبه که فصل دوستی با هر سه نفر بهار و تابستون بود.

معمولاً همیشه با یکی که دوست بودم فقط با اون بودم، مگر مواقعیکه به فکر به هم زدن بودم یا حس می کردم که طرف مقابل توی این فکره، اون موقع سر و گوشم می جنبید برای آینده. البته یادمه یکبار در یک بازه زمانی 1 ماهه با چهار نفر دوست بودم، دوران خیلی سختی بود. داشتم با یکی به هم می زدم ، برای همین با 2-3 موردی که دم دست بودن دوست شدم بعد نمی دونستم با کدوم بمونم. یادمه صدای دوتاشون هم خیلی شبیه هم بود و یکی دوبار سوتی دادم آخه اون موقع هنوز شماره ها نمیوفتاد روی تلفن. بالاخره دیدم نمیشه اینجوری زندگی کرد. خوبیش این بود خیلی گیر نبودن ، 2 بار که سرد حرف می زدم خودشون می فهمیدن که مزاحمن. آخ که بدترین چیز، این دخترای کنه بودن که هر کاری می کردم بفهمن که وقت بای کردنه، باز دست بردار نبودن. البته حربه های مختلفی داشتم برای راحت شدن از دست این جماعت. اولیش همین تحویل نگرفتنه بود که خیلی توپ اثر داشت، ولی اگه طرف خیلی گیر بود یه بهانه های دیگه پیدا می کردم . همیشه هم اوضاع اینطوری نبود، یه وقتا هم برعکس میشد و طرف می خواست به نوعی از دست من راحت شه ، منم خیلی معطل نمی کردم.

شاید یکی از دلایلی که طول دوستیام کم بوده همینه که از همون اول بهشون می گفتم که فکر ازدواج و این چیزا رو نکنن، برای همین هیچوقت روی هم اونطوری حساب نمی کردیم ولی خوب خوش می گذشت. یه وقتا هم اعصاب خورد کن بود. کلاً بسیاری از به هم خوردنهای دوستیای من در مواقع امتحانات پایانترم بوده چون در اون ایام من به شدت بداخلاق و جدی می شدم و ناز کشیدن و این چیزها کاملاً تعطیل می شد. از لحلظ احساساتی بودن به یه نتیجه جالب رسیدم که از 25 سالگی به بعد احساساتم بیشتر شده و مهربون تر شدم. قبلش خیلی غد و یکدنده بودم. البته هنوز هم پای کل کل و لجبازی باشه پایه ام ولی خوب شاید به نوعی پخته تر.

یه دلیل دیگه جدی نبودن این دوستیام هم این بود که همیشه یکی دیگه بود که دوستش داشتم ولی نداشتمش. البته شاید هم یه دلیل نداشتنش همین عدم تمرکز روش بود و به جاش وقتم رو با اینا می گذروندم. شد مثل جریان مرغ و تخم مرغ!

از همه جالبتر اینه که اولین و آخرین کافی شاپی که با این جماعت دوست دختر رفتم، یکی بود: بتسا، یکی از کافی شاپهای ساختمون آفتاب . جاش باحال بود مثل لونه پرنده بود ولی خوردنیهاش افتضاح بود. کافی شاپهای گاندی رو بیشتر دوست داشتم ، کلبه گلستان شهرک هم کلی خاطره انگیز بود. اه ولش کن بابا

یه نکته دیگه هم توی این بررسی فهمیدم که می ذارمش برای یه پست دیگه.

Thursday, December 6, 2007

H.I.V

خیلی وقته می خوام بنویسم و کلی هم مورد نوشتنی توی ذهنمه ولی اصلاً فرصت نمیشه. یکی از مواردی که کلی خنده دار بود واکنش بعضی روحانیون شیعه و سنی به ایدز بود. چند روز پیش یعنی شنبه اول دسامبر روز جهانی مبارزه با ایدز بود و دوباره این بیماری مهلک شد تیتر اخبار جهان، البته بلانسبت بعضی ها که 2 سالی میشه که تیتر اول رسانه های دنیا هستن. خلاصه این روزها هر کی از راه رسیده یک مصاحبه درباره ایدز کرده از جمله علمای اسلام هم شیعه و هم سنی درفشانی فرمودند در باره ایدز.

یکی از مفتی های مصری اعلام کرده که هرکسی به علت بیماری ایدز بمیره، شهید محسوبه!! دلیلش هم این بوده که یک حدیثی هست از حضرت محمد که "هر آنکه به واسطه مرضي در شکم بميرد شهيد است." و بنابراین فردی هم که با ایدز بمیره مصداق این حدیث رو داره و چون اکثر بیمارها هم در آخر عمرشون توبه می کنن شهید می شن. حالا به درست بودن حدیث کاری نداریم که چی بوده و اصلاً حدیث واقعی هست یا ساختگی و اگه واقعی هم باشه شآن نزولش چی بوده ولی این آقای مفتی مصری احتمالاً ایدز رو با سوء هاضمه یا یبوست و زخم معده اشتباه گرفته، بیماری سیستم ایمنی از کی تا حالا شده بیماری شکمی؟ بر این اساس شهدای اسلام کلی زیاد می شن. البته ایشون مشخص نکردن که از هر راهی ایدز بگیرن شهید می شن یا فقط از یه راههای بی ناموس؟ من حالا فهمیدم چرا توی مملکت خودمون خیلی به این خانومای خیابونی که ایدز متحرک هستن کار ندارن، بیشتر با آدمای سالم برخورد می کنن. به هر حال اون خانوما نقش پل صراط رو ایفا می کنن که جادش یکطرفه به سوی بهشته. ثواب از این بالاتر؟ دست یکی رو بگیری ببری بهشت. فکر کنم کلی قیمتشون بره بالا.

خلاصه که این مفتی ها خیلی باحالن و خنده دار. یادمه دبیرستان که بودم یه مفتی عربستان هم پوشیدن کفش پاشنه بلند رو برای خانومها حرام اعلام کرده بود و گفته بود باعث لرزش اندام خانومها هنگام راه رفتن میشه و سبب میشه آقایون گناه کنن. مثل این استدلالهای مسئولین مبارزه با بدحجابی توی ایران. شنیدم تازگیها به بوت روی شلوار هم گیر می دن. اونی که این قانون رو گذاشته فکر کنم استعداد foot fetish شدن داشته باشه.

از قضیه ایدز دور نشیم، توی ایران هم یک کشف بزرگ انجام شد و دیگه کلاً دانشمندا و محققان باید برن دکانشون رو تخته کنن چون مشکل ایدز هم به برکت علمای عظام حل شد. راه پیشگیری از ایدز، صیغه اعلام شد. یکی از حضرات فرمودن که اگه قبل از سکس صیغه کنن دیگه ایدز نمی گیرن. حالا شما کفار برید هی داروی جدید بسازین و این همه هزینه کنین. البته ایشون نفرمودن که این صیغه طعم هم داره یا نه؟ البته خاردار و بی حس کنندش هم اگه ارائه کنن همه ممنونشون می شن. من پیشنهاد می کنم در داروخانه ها اون قسمت فسق و فجور که انواع کاندوم و این چیزهای بی ناموس رو می فروشه و خلق الله هم همیشه مجبور بودن در گوشی بخوانش رو جمع کنن، جاش یه میز بگذارن و یکی از علما هم اونجا بشینن، دوستان به جای اینکه هم پول رو حروم کنن و هم از میزان لذت کم کنن، برن با طرفشون پیش حاج آقا و یه صیغه بخونن و دیگه حله. تازه به معنویت فضای داروخانه هم کمک می کنه.

نتیجه گیری: اگر صیغه کنید امکان شهادت شما بسیار کم خواهد شد.

Friday, November 30, 2007

God rest his soul!

گفتش : خبر بد رو شنیدی؟

گفتم: نه چی؟

و بعدش خبر رو گفت. هنوز نمیشه باورش کرد. سخته بشنوی یه جوون ، تنها توی اتاقش ، پشت کامپیوترش با یک سکته با زندگی خداحافظی کرده، سختتره وقتی یادت میاد که اون یه زمونی جزو بچه با حالای منطقه بوده ، و بعد تا بیای با قضیه کنار بیای بفهمی که 2 روز هم کسی خبر نداشته.

و من موندم و یک تجربه جدید، حالا توی لیست دوستام ، یکی هست که رفته اون بالا. چند وقتی هم هست که عکسش روی home page اومده چون هفته دیگه تولدشه. حالا بچه ها براش نوشتن :

... تولدت همیشه مبارک ...

Tuesday, November 27, 2007

Battle-field of Blog!

تلویزیونهای لوس انجلسی رو به یاد می آرید؟ شبکه های مختلف با برنامه های سرگرم کننده و برخی هم سیاسی و ضد رژیم ایران. بعد از مدتی فعالیت افتادن به جون هم و هر کدوم توی شبکه خودش به اون یکی فحش می داد و خودش رو برحق می دونست. یه عده آدم بی کار هم می شدن طرفدار هر کدوم از اینها و تلفن می زدن و بعضاً هم فحشو بد بیراه نثار مخالفین خودشون و شبکه مورد علاقشون می کردن.

من همون موقع از این همه حماقت تعجب می کردم که ، این مدیران به اصطلاح با فرهنگ تلویزیونها چرا اینطوری با هم برخورد می کنن و چرا نمیان با هم دوست باشن. این همه تلویزیون ایرانی، هیچ دو تایی رو نمیشد پیدا کرد که با هم بد نباشن. از همه بدتر کار مردمی بود که به این دشمنی دامن می زدن و یه جاهایی حتی صدای خود مدیرای تلویزیون هم در میومد که از این حرفها نزنید.

حالا شده داستان این وبلاگها، راستش اون موقعی که ما وبلاگ خوندن و نوشتن رو شروع کردیم چندتا وبلاگ معروف بودن که دیگه همه می شناسنشون. خوشبختانه اکثر اونها هنوز هم دارن به کارشون ادامه می دن و البته اکثراً هم از مملکت خارج شدن. بر اساس نظریات و عقایدی هم که داشتن هر کدومشون خواننده های خودشون رو داشتن و به کارشون ادامه می دادن. همون موقع هم بودن افرادی که کامنتای نا مربوط می ذاشتن و اگه با یک وبلاگ مخالف بودن سعی می کردن مخالفت خودشون رو با فحش نوشتن در قسمت نظرخواهی نشون بدن.

این سری که من دوباره اومدم و سر زدم به وبلاگستان فارسی، دیدم که خوب به خاطر پیشرفت تکنولوژی دیگه خیلی فحش و فضیحت توی کامنت دانی ها نیست و نویسنده قبلش یک فیلتر گذاشته برای کامنتها. ولی یه چیز بدتر دیدم و اون هم همون داستان گیر دادن نویسنده ها به هم دیگه بود. این توی وبلاگش به اون جواب میده اون یکی میاد این یکی رو لو میده، یکی دیگه جواب اولی رو می ده و محکومش می کنه و خائن به مملکت قلمداد میشه و خلاصه داستان او تلویزیونها اینجا هم تکرار شد و طرفدارا هم مثل اونایی که به تلویزیونها زنگ می زدن ، اینجا کامنت می ذارن بد و بیراه می گن.

واقعاً نمیشه هر کسی نظر خودش رو بگه بدون اینکه بخواد بقیه رو بکوبه؟ من فکر می کنم کسی سعی می کنه با پایین کشیدن بقیه خودش رو بالا ببره که به خودش و درستی عقیدش مطمئن نیست وگرنه چه نیازی به این جار و جنجالها؟

Wednesday, November 21, 2007

Arabic Count

اولاً که چه معنی داره آدم مقاله 30 صفحه ای بنویسه ولی از این 1000 نمره حتی 1 نمره هم نداشته باشه و نوشتنش هم پیش نیاز شروع پروزه باشه. تازه چون استاد راهنما هم بر این نگارش نظارت می کنند نمیشه سمبلش کرد و کپی زد.

ثانیاً دستپخت خوبم داره کار خودش رو می کنه و این شکمه در حال ترکاندن دکمه های پیراهن وشلوار است. حالا نیاین بگین شکم چه ربطی به دکمه شلوار داره ها ، اگه دکتر باشین می بینین که داره.

ثالثاً من از این عربی خوشم نمیاد نمی دونم چرا اینقدر اولاً ثانیاً ثالثاً می نویسم؟

رابعاً لندن بالاخره خودش رو نشون داد و الان چندروزی هست که روی نورانی خورشید خانم رو ندیدیم، زنیکه معلوم نیست کجا رفته داره شیطونی می کنه این ابرای تیره رو فرستاده سروقت ما.

خامساً این آژیر خطر آتش هم خواب و زندگی برای ما نذاشته، امروز صبح خواب بودیم این آژیره بوقش راه افتاد از تخت گرم و نرم پاشدیم رفتیم توی خیابون نمور و بارونی که چی؟؟؟ اینا تست ماهیانه آژیرشون گرفته. این هم از عادت ماهیانه اینا. اصولاً من با هر نوع عادت ماهیانه مخالفم. می خواد تست آژیر خطر باشه یا هرچی که شما منحرفها فکر میکنید.

سادساً اینها چقدر زیادی فکر محیط زیستن. شروع کردن تبلیغات که ای مردم برای حفظ محیط زیست از کیسه نایلون استفاده نکنید. من حالا فهمیدم چرا وقتی می رم خرید این فروشنده ها می گن نایلون می خوای یا نه. من با خودم می گفتم اینا چقدر خسیس هستن خوب معلوه دیگه پرسیدن داره؟ حالا تازه برخی فروشگاههای بزرگ می خوان برای کیسه ها قیمت بذارن که مردم همینطوری کیسه پلاستیکی استفاده نکنن و از کیسه های قبلی استفاده کنن یا کیسه غیر پلاستیکی تهیه کنن. بیکارن دیگه. به قول حسنی تو اگه آدمی و فکر داری برو کشاورزی کن که محیط زیست خوب شه چکار داری به نایلون؟

سابعاً توی یک سایت فونت نستعلیق گذاشته بود و منم داونلودش کردم و باهاش نوشتم خیلی باحال بود و خوشمان آمد. یاد معلم دوم دبستان خانم شهرستانی افتادم که بیچاره خودش رو کشت که من خوش خط بنویسم و تحریری بنویسم ولی نشد که نشد. یادمه مامانم رو خواستن مدرسه به خاطر خط بدم و بهش گفته بود توی خونه باهاش کار کنین که خطش خوب شه وگرنه همینطور بزرگ میشه و خطش هم بد می مونه. بیچاره خبر نداشت که فونتش میاد. معلم خوبی بود کلی دوستم داشت. الان حتماً کلی پیر شده. ایشالا که سالم باشه.

ثامناً این هشتم به عربی یادم رفته بود کلی فکر کردم بالاخره یادم اومد که یه ساندویچی بود کنار پمپ بنزین سر میرداماد که جزو موقوفات امام رضا بود به اسم ساندویچی ثامن که بعداً شد داروخانه فکر کنم. خلاصه این شد که یادم اومد.

تاسعاً اگه یک نفر درست نقطه مقابل قبله اونطرف کره زمین باشه، یعنی از هر دو طرف فاصلش با قبله یکی بشه تکلیفش چیه؟

عاشراً تا به حال اینقدر از هر دری سخنی ننوشته بودم. فکر هم نمی کنم دوباره بنویسم.

Friday, November 16, 2007

Thought Cancer

الان کلی مطلب مختلف توی ذهنمه نمی دونم کدومش رو بنویسم. آهان این بهتره:

توی این دو ماه و 3 روزی که اینجام یه چیزایی در مورد خودم کشف کردم.

نه اینو نمی خواستم بنویسم که، منظورم این بود که یکی از عجایب زندگی تنها در اینجا اینه که زمان خیلی زود می گذره ولی خیلی خوش نمی گذره. یعنی کلاً که خوش نمی گذره ولی نمی دونم چرا اینقدر سریع می گذره. بازده کاریم به نظرم کم شده، شاید هم یک سری کارای روتین که قبلاً نمی کردم مثل همون کارای خونه و خرید و این چیزا باعث شده که یک دفعه زمان زود بگذره. مثلاً همیشه قبل از تعطیلات آخر هفته می گم که به به کلی درس بخونم این 2 روز رو، بعد که تموم میشه می بینم به اندازه یه نصف روز بازده داشته، بقیش صرف کارای دیگه شده.

یه مورد دیگه هم اینه که آدم زیاد با خودش فکر می کنه، یعنی می شینی با خودت رسماً حرف می زنی، بعد می بینی ای بابا نیم ساعته با خودت داری ور می زنی . یه وقتا حس می کنم الان سرطان فکر می گیرم .

اینقدر هم که درس و مشق داریم که آدم بخواد بره خوش بگذرونه کوفتش میشه. یعنی من که همیشه اینجوری بودم، وقتی درس داشتم هر جا می رفتم باز فکرم مشغول این درسه بود به جای اینکه حال کنم عذاب وجدان می گرفتم.

خوب من برم یه برنامه بریزم برای این 2 روز ببینم چقدرش به موقع اجرا میشه.

Monday, November 12, 2007

Ideal Medicine

این همه علم ، پیشرفت کرده ولی هنوز مثل یک نوزاده چند ماهه هست. نکته ایکه این چند روزه من رو خیلی مشغول به خودش کرده لزوم یک تحول وسیع در نحوه ساختن داروها و آزمایشهای اثربخشی داروهاست.

تا اینجایی که من فهمیدم و این اساتید درس دادن، یه جای کار می لنگه، کسی هم جدی نمی گیردش:

هر دارو از مرحله کشف فرمول تا ساخته شدن و آمدنش به بازار زمان زیادی رو در آزمایشگاههای مختلف سپری می کنه تا اثردهی و سالم بودنش ثابت بشه و بعد اجازه تولید و عرضه رو دریافت می کنه. ولی این آزمایشها هنوز خیلی جای کار داره، مثلا اکثر آزمایش ها برای اینکه ببینن دارو از سدهای بیولوژیک عبور کرده روی یه بافت سالم انجام میشه، در صورتیکه فرد بیمار به دارو نیاز داره و اون رو مصرف می کنه و در زمان بیماری برای سدهای بیولوژیک بدن هم تغییراتی ایجاد میشه، و این تغییرات در فرمولاسیون برخی داروها پیش بینی نشده ، در نتیجه وقتی بیمار دارو رو مصرف می کنه ، نتیجه با اون چیزی که پیش بینی شده بود متفاوته.

یک نکته دیگه هم این هستش که آزمایش برای یک عدد قرص انجام میشه، جواب هم قابل قبول هست و بیماران هم مصرف می کنند و اشکالی هم پیش نمیاد، تا اینکه یک بیمار وضعش وخیمه ، پزشک به جای یکی، 3 تا قرص براش تجویز می کنه، ولی نه پزشک و نه بیمار خبر ندارن که هیچ فرقی نکرده، قرص اول اثر می کنه ولی قرص های بعدی به خاطر تغییراتی که همون قرص اول در بدن بوجود آورده ، ( مثلاً PH قلیایی روده رو اسیدی کرده) اثر ندارن و دفع می شن.

کنار همه اینها بایدآموزش صحیح مصرف دارو به بیمار هم داده بشه، خیلی از دارو ها هرز می رن و بیماریها هم مزمن می شن، به خاطر اینکه بیمار دارو رو به طور صحیح مصرف نمی کنه، بعد فحشش رو احتمالاً پزشک بیچاره می خوره. البته عده ایی از محققین اعتقاد دارن، تاریخ نشون داده که مردم هر چقدر هم توجیه باشن باز هم ممکنه اشتباه کنن، برای همین وظیفه داروسازان و طراحان دارو هست که دارویی رو بسازن که بدون توضیحات خاص ، خیلی راحت برای بیمار قابل مصرف باشه و اشتباه های بیمار اثربخشی دارو رو از بین نبره. یکی از استادای ما که یک طرح ایده آل برای داروسازی طراحی کرده و میگه ایده آل داروساز باید این باشه که روزی برسه که یک چیزی شبیه یک غده ترشح کننده دارو در بدن کار گذاشته بشه ، بعد خود بدن در زمان بیماری تشخیص بده که این غده الان چه دارویی رو ترشح کنه و دارو هم بره همونجایی که باید و اثر کنه و بعدش هم بره پی کارش. یک چیزی شبیه کپسول های زیر پوستی الان، ولی هوشمند و جامع تر. من که کلی حال کردم با این ایده آل این استاد سختگیر یونانی.

Saturday, November 10, 2007

Differences

این خواب آلود بودن صبحهای من هم شده یه درد مزمن، هیچ ربطی هم به اینکه شب چه ساعتی خوابیده باشم و این چیزها نداره، هر موقع از روز هم که بیدار شم، دور و بر 11-12 صبح بدنم گرم میشه و از خواب آلودگی در میام. دیروز صبح هم 8 صبح بیدار شدم و کارهای روزمره صبحگاهی از قبیل دوش و صبحانه و چک کردن ایمیل و تراشیدن ریش و پوشیدن لباس رو انجام دادم و حدود 10 صبح بود که باز هم خواب آلود رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس و بعد از 5 دقیقه پیاده روی در هوای آفتابی مایل به طوفانی رسیدم به ایستگاه و اتوبوس هم لطف کرد و زود اومد و نشستم روی صندلی که مشرف به در وسط اتوبوس هست. همینطوری در حال چرت زدن بودم که در یکی از ایستگاههای وسط راه یه پیرزن با ویلچرش می خواست از اتوبوس پیاده بشه و یه پیرمرد هم که احتمالاً شوهرش بود ، پشت سرش اون رو هدایت می کرد به جلو. همینکه به جلوی در رسیدن و باید می رفتن پایین، یکدفعه یک صدای بوق ممتد از یه جای اتوبوس بلند شد و در پی اون ، یک صفحه مربع شکل از جنس کف اتوبوس از زیر کف اتوبوس و در محل در، بیرون اومد و در واقع پُلی شد بین اتوبوس و کف خیابان و خانم ویلچر سوار خیلی شیک به همراه شوهرش پیاده شدن و بعدشم پل رفت جای خودش و اتوبوس راه افتاد ولی من دیگه خواب از سرم پریده بود و داشتم به این فکر می کردم که بابا اینا دیگه کی هستن؟ چقدر مردمشون رو سوسول بار میارن. اینجا از این مثالهای رعایت حق معلولین خیلی زیاده:

نزدیک ترین محل پارک ماشین به درب هر فروشگاه یا اداره و چیزهای شبیه این ، مخصوص معلولینه. ( این اواخر توی ایران مثل این رو دیده بودم)

توی اتوبوس و مترو فضای مخصوص برای ویلچر یا کالسکه بچه و یا چمدان درنظرگرفته شده.

نبش هر تقاطع و خیابون در پیاده روها و هر جا که پله باشه، کف پیاده رو هم سطح خیابون میشه و از یه جنس پلاستیکی ساخته شده و روش دایره های دکمه مانند و برجسته ایی هست، برای نابینایان که با پاهاشون لمس کنن و متوجه بشن که مثلاً الان پیاده رو تموم میشه و به خیابون رسیدن.

توی اکثر رستورانها و کافی شاپ ها و مراکز خرید و کلاً جاهای عمومی، کنار دستشویی های زنانه و مردانه، دستشویی معلولین هم هست به اضافه یه محل برای تعویض پوشک بچه یا شیر دادن مادر به کودک.

دیگه الان مورد دیگه ای یادم نمیاد، فقط باید بگم این امکانات رفاهی برای معلولین داره توی کشورایی انجام میشه که اتفاقاً بر خلاف ایران معلولین ، جانباز نیستن، یعنی یه نگاه ارزشی و قهرمانانه به اونا نمیشه ولی سعی میشه که از حداکثر حقوق شهروندی بتونن استفاده کنن ولی ما ادعامون گوش دنیا رو کر میکنه ولی خبری از رفاه برای جانبازان و معلولانشون هم نیست. احتمالاً هم اگه بخوان این طرحها رو توی ایران اجرا کنن ، مثلا شهرداری قانون بذاره که داری رستوران می سازی یا مرکز خرید، دستشویی معلولین هم بذار ، ( بماند که سنگ توالت ایرانی مخصوص معلولین هنوز اختراع نشده)، پیمانکار بجای اینکه قانون رو اجرا کنه ، فوراً به این فکر میوفته که قانون رو دور بزنه و قضیه معمولاً یا با رشوه حل میشه یا با جریمه که همون رشوه هست ولی رشوه قانونی به دولت.

Thursday, November 8, 2007

Holology

در روزهای گذشته شایعاتی در خصوص رشته تحصیلی اینجانب در اقصی نقاط جهان به گوش رسید که بنده همه را تکذیب می کنم و نخواهم گذاشت چند عنصر معلوم الحال و وبلاگ خوان نما با ایجاد شایعات خود سبب تشویش اذهان عمومی و خصوصی شوند ، چه که تشویش اذهان عمومی یک چیزی تو مایه های لکه دار کردن عفت عمومی هست که البته از بچه دار کردن عصمت خصوصی هم شنیع تر است، لذا همینجا اعلام می کنم که طرفداران شاخه تحصیلی Holology به هیج وجه نگران نباشند، بنده نه تنها تغییر رشته ندادم بلکه باید عرض کنم که در مقطع کارشناسی ارشد مشغول یادگیری این رشته آن هم به صورت International می باشم و جای هیچ نگرانی نیست. البته ناگفته پیداست که در همان اوان جوانی نیز در ایران تحت لوای داروسازی Holology خواندیم و اینک تحت لوای Drug Delivery دایره این دانش را در سطح بین المللی وسعت خواهیم بخشید انشاءالله چه که دانشی با این اهمیت که با روح و روان و زندگی روزمره انسان ها رابطه مستقیم دارد، باید در دانشگاه های مختلفه تدریس شود و تمام سعی ما در آینده بر این خواهد بود تا با رایزنی های مختلفه با دانشگاه های بزرگ دنیا چون PBU(Play Boy University) و با کمک خبرگزاری Ultra News به گسترش این دانش در این دنیا و دیگر دنیا ها کمک کنیم. کمکهای مالی خود را نیز می توانید به شماره حساب 69-69-69 هر بانکی که دوست داشتید بفرستید. فعلاً بای.

Monday, November 5, 2007

Drug Delivery

این رشته تحصیلی من هم با این اسمش سوژه شده برای دوستان! طبیعتاً این روزها جاهای زیادی رفتم و آدمهای مختلفی رو برای اولین بار دیدم و یکی از سوالهای کلیشه ایی ، بعد از اسم و ملیت و اینکه چکار می کنی همین رشته تحصیلی هستش.
وقتی که من در جواب می گم ،
Drug Delivery می خونم، معمولاً طرف مقابل یه مکث می کنه و بعد با لبخند معنی داری می پرسه یعنی چی؟
من هم جواب می دم
Drug delivery in the body و بعدش هم باید کلی توضیح بدم که از شاخه های صنعتی داروسازی هست و ما سعی می کنیم تغییراتی در داروها ایجاد کنیم که بتونن از سدهای طبیعی بدن بهتر عبور کنن و اثر بخشی اونا بیشتر بشه یا شکل دارویی رو تغییر بدیم تا مصرف دارو برای بیمار راحتتر بشه و در همون حال حداکثر اثر درمانی رو هم داشته باشه و عوارض کمتری هم داشته باشه. این مثال انسولین استنشاقی یا آسپیرین روکش دار هم دست به نقد ترین مثالهایی هستن که می زنم و بالاخره دوستان توجیه می شن که بنده اهل خلاف و مواد مخدر و این چیزها نیستم. نمی دونم چرا خودم اصلاً با این دید به قضیه نگاه نکرده بودم وقتی که اولین بار اسم این رشته رو شنیدم.

یاد اسمم افتادم که همیشه اول سال توی مدرسه باید توضیح می دادم که معنیش چیه ، یه بار هم یکی از معلما ازم خواست یه تحقیق بکنم در مورد اسمم و بنویسم و ببرم مدرسه ، من هم الان یادم نیست اون موقع گردنم رو خاروندم یا گفتم چهارشنبه میارم ولی یه چیزی توی همین مایه ها بود و حرفشو گوش ندادم.

Saturday, November 3, 2007

Man U vs Arsenal

امروز مهمترین بازی لیگ برتر انگلستان در لندن برگزار شد و تیمهای اول و دوم جدول که هم امتیاز هم بودن با هم بازی کردن و من هم که عشق منچسترم و نشستیم با 2-3 تا دیگه از بچه های خوابگاه بازی رو دیدیم. بازی خوبی بود ولی نتیجش خیلی رو اعصابمه. البته در حالت کلی نتیجه مساوی در زمین آرسنال برای منچستر می تونه نتیجه خوبی محسوب بشه و آرسنالیها باید ناراحت باشن از اینکه 2 امتیاز بازی خانگی رو از دست دادن ولی وقتی داور سوت پایان بازی رو زد ، تماشاچیای لندنی طوری خوشحال بودن که انگار الان هفته آخر لیگ برتر هستش و تیمشون قهرمان شده و منچستری ها هم طوری ناراحت بودن که انگار بازی رو باختن. حالا چرا اینطور بود؟ برای اینکه منچستر دو بار از آرسنال جلو افتاد ولی هر دو بار بازی مساوی شد و بازی 2-1 برده رو در آخرین دقیقه وقت تلف شده یعنی دقیقه 93 مساوی کردن. حالا کی این گل رو زد؟ گالاس، همون که توی چلسی هم که بودیه بار این بلا رو سر منچستر آورد و چلسی رو قهرمان کرد. خلاصه حیف شد داشتیم می رفتیم صدر جدول که یک لحظه غفلت نذاشت. البته حالا وقت زیاده و بازی های زیادی تا آخر لیگ مونده. بازی خوبی بود مخصوصاً نیمه دومش هیجان بالایی داشت و توپ مرتب روی دروازه ها بود ولی نیمه اول به جز گل رونی چیز دیگه ای نداشت. آرسنال تیم خیلی جوونیه و سالهای دیگه می تونه خیلی قوی تر از اینی که هست بشه ، منچستر هم خوب بود ولی موقع خوردن هر دو تا گل تمرکز دفاعیش از بین رفته بود. گلهای منچستر روی پاسهای تیمی قشنگی بدست اومدن مخصوصاً گل دوم که یه پاس عالی از ساها که تازه به زمین اومده بود به اورا و پاس اورا به جلوی دروازه خالی و رونالدو خیلی راحت گل دوم رو زد. گلهای آرسنال بیشتر روی اشتباه دفاعهای منچستر مخصوصاً فردیناند به ثمر رسیدن . گل اول که یه توپ مرده روی سماجت ساینا به پاس گل برای فابرگاس تبدیل شد و گل دوم هم که اینقدر از چپ و راست توپ ریختن روی گل منچستر که وقتی توپ گل شد کسی نفهمید چون واندرسار توپ رو از توی دروازه در آورده بود و بازی ادامه داشت که کمک داور پرچم زد و اعلام گل کرد. داوری هم می تونم بگم یکی از کم نقص ترین داوری هایی بود که دیده بودم و اتفاق مشکوکی هم نیوفتاد که بحث برانگیز باشه. به هر حال باز هم نشد این آرسنال رو ببریم توی لندن، انشاءالله در اولدترافورد جبران می کنن

Friday, November 2, 2007

Cooking

از جمله فواید غربت نشینی آن هم به صورت مجرد، اینه که بالاخره مجبور می شی یک سری از اعضای مبارک رو هم بیاری و خودت آشپزی کنی. مقاومت هم فایده نداره هر چقدر هم بری غذای بیرون بخوری غذای نیمه آماده بگیری و گرم کنی و این جور کارها، آخرش باید کارایی رو بکنی که اگه خونه پدر جان بودی عمراً فکرش هم نمی کردی.
در همین راستا بنده بالاخره در هفته گذشته بدون پیشبند شروع کردم به پخت و پز، اول با زرشک پلو با مرغ شروع کردم که بد هم نشد جای همگی خالی خوردیم. تازه این دختره امریکایی پررو که این هم مثل اون بوش شیطان بزرگ هست و یه موقع در مورد شیطونیاش می نویسم اومده میگه اوه بالاخره تو هم آشپزی کردی، حالا خودش اصلاً تا حالا ماکارونی هم نپخته ها چه برسه به خودش
من خیلی کنجکاوم ببینم این چینیه چی می خوره، تا حالا که چیز بی ربطی نخورده ، مثل آدمیزاده همه چیش ولی می گن اینا گربه و این چیزا هم می خورن، ولی من که ندیدم هنوز
غذایی که هممون درش متفق الشکم هستیم هم پاستا و ماکارونی و خلاصه این کوفت و زهرمارای ایتالیایی هستش که بیشترین مصرف رو داره ، البته یادم نمیاد اون پاکستانیه خورده باشه، این مردک پاکستانی هم مثل هندیها عاشق غذای تنده و البته از همه هم بیشتر آشپزی می کنه
از بحث اصلی دور نشیم، خلاصه این آشپزی و کارای خونه هم یه تجربه جالب بود که امیدوارم خیلی طولانی نشه چون به گروه خونیم نمی خوره، ضمناً تازگیها مثل این خانمها که می شینن با هم حرفای آشپزخونه ایی می زنن من و رفیقم هم که اونم مثل خودم مفرداً مجرداً داره زندگی می کنه ، با هم از این حرفا زدیم و از غذا پختن هم می گفتیم که البته فوراً به خودمون اومدیم و به حرفای مردونه ادامه دادیم. همش تقصیر این مردمه که زناشون رو ندادن به ما، این شد آخر و عاقبت ما
تازه خوبش این آشپزیه، شستن دستشویی و حموم و جارو کردن اتاق و اتو کردن لباس و .... ولی همه اینا باعث شده که خیلی احساس دلتنگی و دپقسیون نکنم ، ضمناً خیلی هم کار سختی نیست که خانوما اینقدر منت می ذارن سر بقیه

بی ربط: اینقدر حال کردم وقتی اون بالا گفتم کوفت و زهرمار برای همین اینجا تکرارش کردم، اینم از اون چیزاس که باید باشین جای من تا بفهمین ربطی هم به بی ادب و با ادب بودن نداره

Thursday, November 1, 2007

Fire on Halloween Night

امشب یعنی دیشب هالووین بود و اینجا هم مردم خودشون رو به شکلای مختلف در آورده بودن ، البته خیلی هم خبری نبود، فقط کلابها و بارها شلوغتر از همیشه بود و ما هم با بچه های خوابگاه رفتیم بیرون ، روی هم رفته واسه خنده خوب بود ولی من حس کردم وقتم تلف شد
قبل از اینکه بریم هم یه آتش سوزی کوچیک توی قسمت کابلهای برق طبقه اول اینجا اتفاق افتاد و صدای این آژیرهای خطر ساختمون واقعاً کر کننده بود. همه ریختیم بیرون ببینیم کجا آتش گرفته ، بالاخره به زحمت دیدیم یه شعله کوچک دیده میشه. البته همین شعله کوچک اگه خاموش نمی شد مطمئناً کل خوابگاه و فروشگاه پایین رو می سوزوند چون همش از چوب ساخته شده برای همین هم همه جای ساختمون پر از سنسور دود و آژیر خطر و کپسول آتش نشانی هست. خلاصه در عرض 5 دقیقه 2 تا ماشین آتش نشانی و 3-4 تا ماشین پلیس اومدن و آتش رو مهار کردن و سیم ها رو هم درست کردن و تا خیالشون راحت نشد به ما اجازه ندادن که بریم داخل ساختمون. اگه این اتفاق توی تهرون خودمون می افتاد چقدر طول می کشید که ماشین امداد برسه؟ شاید هم به خاطر کمبود بنزین اصلاً نمی اومدن؟؟؟

Tuesday, October 30, 2007

3rd world war?

من تا دیشب فکر می کردم که این آقای جرج دبلیو بوش امسال رفع زحمت می کنه و دیگه از جنگ و حمله احتمالی خیالمون راحت میشه ولی دیدم که نخیر، زهی خیال باطل و ایشون تا پایان سال 2008 هم کماکان بر اریکه ریاست جمهوری ایالات متحده تکیه می زنند. حالا با این وضعیت شاید هم به ایران حمله کنه ، مخصوصاً که به دعوای هسته ایی ایران وامریکا، دخالت در عراق هم اضافه شده و این دومی بیشتر امریکاییی ها رو تشویق می کنه که نیروی نظامی ایران رو منهدم کنن. من که فکر می کنم اگه این مردک بوش باز بخواد یه جنگ دیگه راه بندازه فاجعه از عراق و افعانستان خیلی بدتر باشه و رسماً جنگ جهانی سوم راه میوفته. چون ایران هم که بیکار نمی شینه ، به اسرائیل و اروپا و پایگاههای امریکا که دور و بر ایران هست حمله می کنه و حزب الله لبنان هم از اونطرف بهش کمک می کنه و خلاصه در بهترین وضعیت ، خاور میانه می ره رو هوا. من نمی دونم ایران حالا چه اصراری داره که توی عراق موش بدوونه و گزک بده دست این مردک دیوانه، حتماً این هم از اون حقوق مسلم ماست که بی خبریم ازش

نکته جالب اینه که همه سیاستمدارا و دولتمردای دنیا مثل بوش و احمدی نژاد و صدام و .... همه کارهایی که می کنن رو به نام ملت خودشون انجام می دن ولی وقتی به مردم نگاه می کنی، می بینی اکثریت افراد اون جوامع با سیاستهای رهبراشون مخالف هستن و از اون جالبتر اینه که با همه این مخالفتها باز دور بعد میرن بهشون رأی می دن

همه این مسائل رو که کنار هم بگذاری، به این می رسی که همش بازیه، ولی بازی که با جون مردم بی گناه جلو میره، یه مشت آدم دیوانه به اسم دین و وطن پرستی و ... هر کاری که می خوان می کنن. اصلاً هم فرق نمی کنه که رهبر امریکا باشه یا ایران ها، همشون مثل هم هستن. اگه یه بار صحبتهایی که بوش برای ارتش امریکا می کنه رو گوش بدین متوجه می شین که همون چیزایی رو می گه که رهبر ایران می گه، تفاوت در زبان و دینه، اون می گه باید از حق مردم دنیا دفاع کنیم و در برابر خدا و مسیح مسئولیم و باید صلح به وجود بیاریم، این یکی هم میگه باید از اسلام دفاع کنیم و به حقمون برسیم . این به اون یکی میگه شیطان بزرگ، اون یکی هم میگه محور شرارت. اون یکی ابرقدرته و زورش بیشتره و این یکی نفت داره و بهش می نازه ، که اصلاً من معتقدم این نفت و این منابع زیر زمینی خاور میانه هست که باعث بدبختی مردم این کشورا شده ، به خاطر اینکه قدرتای بزرگ به خاطر این نفت می خوان این منطقه رو تحت سلطه خودشون داشته باشن و همیشه یه آشوبی به پا می کنن. به هر حال امیدوارم دوباره جنگ راه نیوفته و بالاخره اینا از خر شیطون بیان پایین

Friday, October 26, 2007

IPLTS ( International Persian Language Testing System)

بچه محلایی که من دیدم همه جوون بودن، رأی هم ندادم به جاش رفتم شمردم و همون بار اول سه نفر انتخاب شدن و کار به دور بعدی نکشید. تازه بالاخره یه نفر که طرفدار منچستر یونایتد باشه هم پیدا کردم خونش هم چسبیده به استادیوم آرسنال.
این اسم مردم رو هم یاد گرفتن سخته ها ، هر جا میرم آدمای جدید می بینم و اسمای جدید. تازه من تونستم اسم همکلاسیهامو یاد بگیرم این 10 تا هندی خداییش اسماشون سخته ، هنوز بعضی از بچه ها همه اسمها رو بلد نیستن. اسم خودم هم فکر کنم برای این خارجی ها مشکله، هر دفعه که اسممو میگم باید چند بار شمرده تکرار کنم تا بفهمن. البته این اسم قشنگ من واسه ایرونیا هم سخته چه برسه به این خارجیا که فارسیشون هم ضعیفه. چی میشد جای انگلیسی ، فارسی زبون همه دنیا میشد؟ مثلاً هر کی می خواست بره یه جا درس بخونه به جای امتحان تافل و آیلتس امتحان ادبیات و دستور زبان و انشاء می داد ولی جداً این زبان واحد خیلی جالبه، این همه آدم از همه جای دنیا اینجان و همه با یه زبون با هم حرف می زنیم. بدم نمیاد اگه یه موقع وقت کردم برم تحقیق کنم ببینم چی شد که این زبان انگلیسی عالم گیر شد و مثلاً فرانسوی که یه موقع زبان معروفتری بوده کمتر کاربرد بین المللی داره ، البته فکر کنم بیشتر از اینکه انگلیسیها مؤثر باشن، امریکاییها باعث گسترش این زبان شدن . خوب خارجیا آخر هفته خوش بگذره، ایرونیا هم هفته خوبی رو شروع کنین. شب بخیر

Thursday, October 25, 2007

Vote

امروز از صبح یه بند بارون اومد و هوا گرفته بود. دیگه کم کم باید با روزای آفتابی خداحافظی کنیم ، منم امروز از خونه بیرون نرفتم و مثل بچه های خوب نشستم درس خوندم. یه وقتا خودم خندم می گیره سن بابا پیره شدیم هنوز داریم درس می خونیم

اتفاق مهم هم این بود که بالاخره اینجا هم ما رو شناختن و نامه محفل هم رسید و از اون جالبتر اینه که فردا یه جلسه هست برای انتخاب 3 عضو جدید برای محفل محلی. خوب من که تا حالا همچین چیزی رو به خاطر شرایط ایران تجربه نکردم، برای همین برام جالبه ولی مشکل اینه که هیچکس رو هنوز نمی شناسم ، حالا فردا می رم ، شاید هم رأی ندادم. مهم همون رفتنشه و شناختن بچه محلامون. کل تعداد افراد ذیرأی به 30 تا نمی رسه ، بریم ببینیم چی میشه

Wednesday, October 24, 2007

Everything

آدم اینجا توی غربتستان که زندگی می کنه دلش واسه خیلی چیزا و خیلی آدما تنگ میشه. حالا برای اون دسته افرادی که باهاشون خاطرات خوبی رو داشته تنگ بشه طبیعیه ولی اینکه مثلاً دلت برای ترافیک خیابونای تهرون و بوی دود و صدای بوق ماشین و این چیزا هم تنگ بشه یه کم عجیبه ولی تا اینجا نباشی که نمی فهمی من چی میگم. احتمالاً اینجوری پیش بره دلم برای پلیس و بسیج و این چیزا هم تنگ میشه که انشاءالله کار به اونجاها نمیکشه . راستی اینجا هم باید برای همه چی بری توی صف تا نوبتت بشه، دیروز یه موبایل می خواستم بخرم 45 دقیقه توی صف بودم که نوبتم بشه . از بس که با مشتری حرف می زنن اینا. تا مطمئن نشن که همه چی رو فهمیدی و جایی برای شکایت کردن احتمالی باقی نمونده که ولت نمی کنن. کلاً اینجا همه چی همینطوره و همه جا پر از هشدار و اخطاره که مراقب باش مثلاً شست پای سگ همسایه نره تو چشمت و حالا اگه خدای نکرده رفت یکی از این 4 گزینه رو داری و قس علی ذلک
توی این کشورای اروپایی ، آثار باستانی خیلی اهمیت داره، وقتی به باقت و معماری شهرا نگاه می کنی می بینی که سعی می کنن تا اونجا که امکان داره بافت قدیمی رو حفظ کنن. مثلاً خونه رو نوسازی و بازسازی هم اگه بکنن داخلش رو تغییر می دن و نما رو از بین نمی برن. یه جورایی در عین حالیکه همه چی مدرن هست قدیمی هم هست این بیشتر از همه جا توی انگلیس دیده می شه و اصلاً اینجا حس نمی کنی که در قرن 21 زندگی می کنی همه چی قدیمیه و به قول رفیقمون مال دوران شرلوک هولمزه . ولی باطن رو که می بینی متوجه می شی که از علم روز خیلی هم خوب دارن استفاده می کنن، گرچه خیلی چیزاش هم اینجا با سلیقه ما جور در نمیاد و مثلاً اکثر ایرانیا امریکا رو بیشتر می پسندن. اتفاقاً شباهاتهای ایرانیا و امریکاییها خیلی زیاده. این استاد امریکاییمون می گفت شما با این همه شباهتی که بین سیستم های امریکا و ایران هست چرا اینقدر می گید مرگ بر امریکا؟؟؟
از آثار باستانی گفتم ، بگم که ما واقعاً یه گنج داریم توی ایران قدرش رو نمی دونیم با اون همه آثار باستانی که توی هر شهر و روستای ایران هست. اینا اینجا فلان کس از فلان پیاده رو رد می شده ، یه تیکه فلز برداشتن و روش نوشتن و با میخ زدن به زمین و در و دیوار. مثلاً خونه چارلز دیکنز که 3 ماه توش کتاب می نوشته، شده موزه بعد ما توی ایران سد می سازیم که قبر کوروش بره زیر آب و از بین بره، هیچکس هم عین خیالش نیست

Sunday, October 21, 2007

Sun Doping



توی زندگی هر کسی یه سری چیزا هست که باعث میشه روحیش بهتر شه. بعضی از این موارد روحیه افزا برای همه مشترکه مثل شنیدن خبر خوب و موفقیت توی یک کار و این جور چیزها. بعضی دیگه هم بسته به موقعیت و شخص و به طور کلی بسته به محیط، متفاوته برای هر کسی. مثلا من هیچوقت فکر نمی کردم که دیدن خورشید و یه روز آفتابی اینقدر اثر مثبت بگذاره روم ولی اینجا که اومدم یکی از مهمترین چیزا همین خورشیده. یعنی اون روزی که آفتابیه من خیلی سرحال ترم.مخصوصاً اگه هواشناسی هم گفته باشه که ابریه ولی تو پاشی ببینی آفتابیه. البته خیلی هم نمیشه بهش خوش بود جون در عرض کمتر از یکساعت همون آسمون آفتابی میشه ظلمات و پر از ابر میشه و بارون میاد و به قول اینا توی یک روز همه جور آب و هوایی رو اینجا تجربه می کنی. امروز هم از اون روزای به یاد موندنی بود چون من هر چی نگاه کردم یه تیکه ابر هم ندیدم و برای یادگاری از خود خورشید خانم هم عکس گرفتم و بعدش هم رفتم یه چرخی زدم توی خیابونا و جاهایی که قبلاً نرفته بودم رو دیدم
بقیه چیزهای عجیب دیگه ای که اینجا دوپینگ روحیه می کنن ، خوشمزه از آب دراومدن غذایی هست که خودت درست کردی، فهمیدن همه درسا سر کلاس و موارد شبیه اینهاست

Saturday, October 20, 2007

Iranian Night

دیشب بسی کیفمان کوک شد چه که با برخی دوستان سابق که هم اکنون در اقصی نقاط بریطانیای کبیر مشغول تحصیل علوم مختلفه می باشند ملاقاتی نمودیم و شامی نیز در رستورانی ایرانی میل کردیم و به رسم معهود پس از آن استکانی چای نوشیدیم و خداحافظی کنان به منازل خود بازگشتیم. در اینجا لازم است که از مسئولین محترم نیز تشکر کنیم خصوصاً آن مستر انگلیسی عضو محفل که در رستوران ما را همراهی کردی و چندین ساعت تمام مکالمات شیرین پارسی ما را تحمل کردی ونه تنها لب به اعتراض نگشودی بلکه نام غذاهای ایرانی را یک به یک آموختی


نکته ای که در این میان از قلم افتاد آن زیارت غیرقابل پیش بینی بود که بسیار به جا و زیبا بود، گرچه من نه مثل برخی گریستم و نه مثل برخی دیگر دوربین به دست عکاسی خود را آزمودم . به هر حال طبیعت افراد مختلف است و هرکه راه خود را می رود و همه اش به یک نقطه منتهی می گردد انشاءالله

Friday, October 19, 2007

Contradiction

نفر ششم آپارتمان ما هم اومد و اینجا هم ظرفیتش تکمیل شد. نه از دختر سوئدی و این چیزها خبری نیستش، طرف یه دختر چینیه! من که هنوز ندیدمش ، البته خیلی هم عجله ندارم که ببینمش. نژاد پرست نیستم ولی به هر حال از بچگی حال نمی کردم با این زنای چشم بادومی مخصوصاً چینی ها. باید کلی دقت کنی که بفهمی طرف زنه یا مرد
دیشب هم اینجا یه پارتی داشتیم و حدود 20 -25 نفر اومدن آپارتمانمون رو مزین کردن و رفتن . بد نبود دیگه دارم عادت می کنم به این مدل مهمونی که مهمترین چیزش نوشیدنه و نوشیدن. منم به خل بازی های اینا می خندم دیگه
از اتفاقات لندن که بگذریم می رسیم به همون طهرون خودمون که دلم کلی تنگ شده براش. ولی خوب یه اتفاقاتی توش می افته که آدم ترجیح می ده خیلی هم دلش تنگ نشه. بله دیروز برادران غیور نیروی انتظامات زحمت کشیدن رفتن پشت بوم خونمون رو پاکسازی کردن. حالا شما هی ناشکری کنین بگین این دولت خدمتگذار نیست. یه مملکت نشون من بدین که توش پلیس بدون اینکه تو ازش بخوای اینقدر متعهد باشه و بیاد پشت بوم خونت رو تمیز کنه و این قارچهایی که شبیه دیش ماهواره هست و بیماریزا هم هستن رو از اونجا بکنه و ببره و حتی اگه تو در رو باز نکنی ( مثلاً خواب بودی یا حمام بودی یا به هر علتی صدای زنگ رو نشنیده باشی) از پشت بوم همسایه میاد و وظیفش رو انجام می ده. من واقعاً جا داره ازشون تشکر کنم انشاء الله روزه هایی که گرفتن در ماه مبارک هر کدومش 1000 تا صواب اضافی داشته باشه. من واقعاً نمی دونم در دین مبین اسلام حکمی مبنی بر اخذ اجازه برای ورود به خانه و پشت بام منزل هست یا نه. اگه نیست که خوب نمیشه بهش گفت کاملترین دین ، اگه هم هست پس این کارها تحت لوای اسلام چه معنی داره؟

Tuesday, October 16, 2007

Adaptation

الان دو تا فنجان چای ریختم برای خودم و نشستم که پست امشب رو تایپ کنم، وقتی داشتم چای رو درست می کردم یاد دوران کودکیم افتادم که همیشه تی بگ رو از چای سنتی بیشتر دوست داشتم و یه حس و حال خاصی داشت وقتی تی بگ رو می زدم توی لیوان آب و به همین راحتی چای آماده می شد. همیشه هم جای اونا توی کمد پایین ویترین نارنجی خونه بود و من تا چشم مامان رو دور می دیدم می رفتم سراغشون. اون موقع هیچ وقت فکر نمی کردم که این فانتزی کودکانه بشه عادت هر روزه من توی غربت
امروز همش توی خونه بودم و مشغول درس خوندن. ظهرهم برای خودم داشتم غذا درست می کردم که ایلیاس اومد توی آشپزخونه. اون هم تقریباً مثل خودم توی خونه خودشون کاری به کار خونه نداشته و هنوز غر می زنه موقع پخت و پز و بقیه کارای زنونه. بهش گفتم ایلیاس من و تو توی این یکسال اگه هیچی نشیم ، حتماً دو تا کدبانوی خوب می شیم ، کلی خندید و با اون لهجه قشنگش گفت نه رو من حساب نکن که نه استعدادش رو دارم نه علاقش رو
ولی آدم فکر که می کنه می بینه توی هر موقعیتی که قرار می گیره باید بتونه خودش رو با اون منطبق کنه، مثلا من هفته ای یک بار هم برای خودم چای نمی ریختم چه برسه به بقیه کارا ولی اینجا دیگه راه دیگه ای نیست ، این کارا هم خیلی مشکل نیست. یه جورایی خوشم میاد از تجربیات جدید. بدترین موارد زندگی اینجا یکی تنها بودنه و دلتنگیه یکی هم ماشین نداشتن ، باز با دلتنگیه هم کنار اومدم ولی با این بی ماشینی هنوز نتونستم کنار بیام ولی مطمئنم به این هم عادت می کنم مخصوصاً که با وضع خیابونای اینجا فکر رانندگی رو فعلاً از سرم بیرون کردم چون احتمالاً میرم لاین مخالف ، شما باشین اشتباه نمی کنین؟

Monday, October 15, 2007

NDF

بالاخره ضیافت لندن رو هم رفتم. خوب بود جو دوستانه خوبی داشت و نکته جالبش این بود که همه افرادی که اومده بودن یا ایرانی بودن یا ایرانی زاده ، حالا چرا ایرانی زاده؟ چون نه قیافشون شبیه ایرانیا بود نه ایرانو دیدن نه فارسی بلدن، فقط اسمشون ایرانیه و پدر و مادرشون. یکیشون که اینقدر لهجه انگلیسیش غلیظ بود که من فکر می کردم جد اندر جد انگلیسیه ولی بعدش فهمیدم که والدینش ایرانین. به هر حال باز به همینا که پای ثابت اون ضیافت هستن و تشکیلش می دن. یه پسر دانشجو از برونئی هم بود که خیلی آروم نشسته بود و یه وقتا که ما فارسی با هم حرف می زدیم بیچاره سرشو می انداخت پایین. این دوست ما هم اومد براش حرفا رو ترجمه کنه وسطش پشیمون شد. برنامه هم بد نبود، با این تغییراتی که توی ایران شده حالا میشه بگی ضیافتهای اینجا شبیه ایران هم هست. یه قسمت روحانی، 2-3 تا نص در ارتباط با موضوع و بقیش هم شور و مشورت و برنامه نونهالان و پذیرایی. حالا ببینیم جمعه چطوره چون دانشجوهای ایرانی اینجا رو دعوت کردن و برامون برنامه تدارک دیدن

Sunday, October 14, 2007

Flatmates

توی این خوابگاه ما که تشکیل شده از آپارتمانهای مختلف که هر کدوم 6 تا یا 4 اتاق دارن، آدمای مختلفی از کشورای مختلف اومدن و این کسایی که من باهاشون هستم 3تا پسر از یونان و بلژیک و پاکستان هستن و یه دختر از امریکا. خیلی همدیگرو نمی بینیم مگر اینکه اتفاقی توی آشپزخونه ببینیم همدیگرو. بعضی وقتا هم می شینیم و بحثهای جالبی می کنیم مثلاً پریشب رفتم که آب بخورم و بخوابم دیدم فیلیپ و عثمان (بلژیک و پاکستان) دارن در مورد خاور میانه و مشکلات مردم اونجا و این چیزها حرف می زنن و من هم موندگار شدم و خلاصه تا 2-3 نصف شب نشستیم از دین و مذهب و نفت و امریکا و ایران و پاکستان و اروپا و .... حرف زدیم. این فیلیپ هم خیلی دوست داشت احکام دینهای بهایی و اسلام رو بدونه و هی از ما سوال می پرسید. خلاصه هم گفتگوی بین ادیان بود هم گفتگوی بین تمدنها. تازه فیلیپ وقتی فهمید که دوست پسر الیزابت قراره بیاد اینجا کلی ناراحت شد، حالا خوبه خودش دوست دختر داره ها اونم برزیلی. از همه با حالتر ولی این ایلیاسه که یونانیه و تپل هم هست و منو یاد یکی از دوستام میندازه که اونم تپل بود. دیشب بهش می گفتم که دوست داری نفر ششم این ساختمون کی باشه؟ و اونم سرشو تکون داد و نا امیدانه گفت : یه دختر سوئدی. بعدشم گفت البته دخترای اینجا یا همه دوست پسر دارن یا نمی خوان با کسی دوست شن یا اینکه لزبین هستن. حالا من باید کشف کنم که کدوم اینا لزبین هستن این ایلیاس که لو نداد . فکر کنم ایلیاس همون الیاس خودمون باشه این یونانیا این شکلیش کردن
تازه اینا بچه های ساختمون من هستن، بچه باحالا مال ساختمون بقلی هستن که همش توی لابی پای تلویزیون نشستن. من که خیلی وقت ندارم برم باهاشون صحبت کنم ولی اون هفته اول که کلاسا شروع نشده بود کلی می خندیدیم از دست این اراذل

Saturday, October 13, 2007

Indian American English Accent !!!

به طور کلی درس خوندن کار مشکلیه، مخصوصاً اگه توی کشور دیگه ای باشی و استادا هم به یه زبون دیگه حرف بزنن، اونموقع هم باید بفهمی طرف چی میگه هم بفهمی درسه چی بوده، هر چقدر هم به اون زبان مسلط باشی باز هم سخته. حالا در کنار این لهجه های متفاوت اساتید هم در نوع خودش جالبه. این دانشگاه ما همونطور که دانشجوهاش از همه جای دنیا هستن ، استاداش هم بین المللی هستن و از امریکا و یونان و هند و خود انگلیس استاد داریم. همکلاسی های ما هم از هند و کویت و سودان و تایلند و مالزی و غنا هستند.البته بماند که نصف کلاس هندی هستند و از بقیه کشورا فقط یک نفر هستش، به استثنای ایران که 2 نفریم
حالا این هندی ها لهجه انگلیسیشون در نوع خودش بی نظیره و من هر چی هم سعی می کنم نمی تونم بفهمم دقیقاً چی میگن و معمولاً حدس می زنم که چی دارن میگن. اون استاد هندی مون هم تازه کلی بهتر حرف می زد ولی باز من و اون دختر ایرانیه همکلاسیم نمی فهمیدیم چی میگه ولی یه استاد داریم امریکاییه و حرف نداره اصلا با لهجش مشکل نداریم. دیروز هم سر ناهار داشتیم با بچه ها در مورد همین لهجه ها صحبت می کردیم و همه می گفتن که از همه بهتر حرفای این امریکاییه رو متوجه می شن ، این وسط این دوستان هندی ما فرمودند که ما هندی ها هم لهجه امریکایی رو به بریتیش ترجیح می دیم و کلاً ما هم امریکن صحبت می کنیم و توی هند هم با لهجه امریکن به ما زبان یاد میدن. من که حسابی خندم گرفته بود ولی خوب نمی شد اونجا خندید. بالاخره این هم یه درس بزرگه برای ما که بدونیم لهجه هندی همون امریکن انگلیشه

Friday, October 12, 2007

Why?

دیشب این کلمه پوچستان رو توی گوگل زدم و بالاخره تونستم پوچستان سابق رو باز کنم، پسوند انتهای آدرس عوض شده بود
تازه چند تا وبلاگ دیگه هم دیدم که اسمشون پوچستان بود و همشون هم توی همین مدت که من نبودم راه افتاده بودن، به هر حال کپی رایت که نداریم
امروز رفتم بانک و بالاخره این پولها رو ریختم تو حساب. این انگلیسیها هم یه چیزاییشوون خیلی عجیب غریبه و یکی هم این باز کردن حساب بانکیه که واسه من 1 ماه طول کشید
شیر آب گرم و سرد هم اینجا جداست و من هرچقدر فکر کردم نفهمیدم چرا. حمام های خونه های قدیمی هم دوش نداره، خیابونا و ماشینا رو هم که خوب می دونستم اینجوریه ولی هنوز هم بهش عادت نکردم و مقع رد شدن از خیابون بعضی وقتا اشتباه می کنم
من نمی دونم چه منطقی پشت این هست که برعکس همه دنیا هستن فکر کنم خودشون هم ندونن
خوب برای امشب کافیه دیگه بای

Thursday, October 11, 2007

History

توی این چهار سالی که ننوشتم اتفاق مهمش این بود که درسم ایران تموم شد و منم از لندن پذیرش گرفتم برای فوق و اومدم یک سالی اینجا درس بخونم تا ببینم بعدش چی پیش میاد، زندگی عاطفی هم مثل همون چهارسال پیشه با این تفاوت که اون موقع یکی دو نفر بودن که دوستشون داشتم ولی الان همچین کسی وجود نداره
راستی نمی دونم چه بلایی سر این وبلاگ قبلی من اومده که اصلا دیگه لینکش باز نمیکنه و حتی خود پرشین بلاگ هم نمیشه باز کرد. حیف شد نوشته های اون موقع ها رو دوست داشتم و حالا دیگه نمی تونم بخونمشون
خدمت هم مثل قبل بود تا 6 ماه پیش و از اون موقع به بعد به خاطر تغییرات جدید سیستم عوض شد. حالا دیگه ببینم اینجا چه مدل تشکیلاتی داره، هنوز که جایی نرفتم
دوست و رفیقام هم هر کی رفته یه جای دنیا و صمیمیا هنوزم مجردن
خوب دیگه چیز خاصی یادم نمیاد در مورد این مدت بگم، هر چی بوده یه سری اتفاقات روزمره زندگی بوده که دیگه اینجا جاش نیست
پس بای تا بعد

Wednesday, October 10, 2007

Intro

من دوباره بعد از چهار سال اومدم که بنویسم، خونه قبلیم که راهم نداد ، من هم اومدم خونه جدید می نویسم ولی با همون اسم قبلی
می دونستم که یه روزی بر میگردم ولی نمی دونستم که چه موقع و از کجا
قبلاً که می نوشتم کلی دوست حقیقی و مجازی داشتم که وبلاگ رو می خوندن و اون موقعها وبلاگ نوشتن و خوندن حسابی تازه باب شده بود و خود من روزی 10 تا وبلاگ می خوندم بعضی وقتا هم بیشتر اما اینجا فکر نمی کنم کسی بخونتش اینجوری بد هم نیست هر چی بخوای راحت می نویسی بدون ملاحظه اینکه حالا اینو فلانی بخونه خوب نیست و این چیزا
نمی دونم چی میشه که آدم میاد و می نویسه یه دلیلش شاید تنهاییه شاید هم ثبت خاطرات و افکار و توهمات و خیالات و همه چیزای درونی خودم. بعدش که آدم میاد می خونه نوشته های قبلیشو حس جالبی داره. یه نوشته آدمو می بره به همون دورانی که اون رو نوشته
خوب فکر کنم لازم باشه این رو هم بگم که من 1 ماهه که از تهران اومدم لندن که درس بخونم و فکر کنم توی چند تا پست بعدیم از این یکماهه بگم یه چیزایی. فعلاً همین برای شروع کافیه. عزت زیاد