Monday, December 29, 2008

Here is end of the Year

دوباره آخر سال شد و همه جا سوت و کوره، پارسال این موقعها حسابی حول امتحانهای ترم اول بودم و اعصاب و اینها رسماً تعطیل بود. امسال از اونجایی که هنوز همه چیز رو هواست ما هم بی خیال شدیم و زندگی می کنیم
ویزای 2 ساله که جور شد بعدش هم پاسپورت رو فرستادم برای کارای گواهینامه تا ببینیم چند بار اینجا باید رد شیم که بالاخره گواهینامه بگیریم...میگن 3 بار رو شاخشه ، مثل شهرک آزمایش خودمونه، یادش بخیر یه جایگاه داشت کسایی که توی نوبت بودن می نشستن اونجا و وقتی یکی قبول می شد انگار که توی استادیوم فوتبال یکی گل زده باشه همه شلوغ می کردن . حالا اون با همه سختیش 5 دقیقه هم نبود امتحانش تا میومدی بفهمی چی به چیه تموم می شد یا رد بودی یا قبول. اما مثل اینکه سیستم این انگلیسی ها خیلی فرق داره و 45 دقیقه باید رانندگی کنی جلوی طرف اینها هم که آخر قانونن و خیابوناشون هم که چپکی . مطمئناً داستانهای خنده داری از امتحانهام اینجا خواهم نوشت و از همه بدتر استرسشه 45 دقیقه آدم زیر نظر یکی بخواد برونه اونم من با اون سابقه قانونمندیم در رانندگی. امیدوارم اقلاً یه خانم خوشگل باشه افسرش ولی پرس سینه کار نکرده باشه که در اونصورت دید آینه بغل سمت شاگرد کور میشه
دیگه اینکه هفته پیش یه سر رقتیم اسکاتلند و توی این هوای سرد کلی یخ زدیم . بعد کی میگه لندن قدیمیه و کهنه هست؟ این اسکاتلند کلهم مال ما قبل تاریخ بود، فکر کنم دوران پارینه سنگی. از اون آقا ها که دامن هم می پوشن دیدیم و بعد رفتیم قیمت کردیم دیدم این لباسشون انگار کم الکی نیست، ست کاملش 500-600 پوندی قیمت داشت. حسنش یکی ارزونی مسکن بود، یکی هم دختراش. همشون باحال بودن و پا بده و خوش اخلاق. حیف که وقت نبود یا من تو ترکم هنوز یا خلاصه نمی دونم چمه اگه اون مهیار بود کلی فحش می داد که چرا دل به کار نمی دی

حرف این رفیق تپل شد ، این هم انگار قراره دوماد شه تا تابستون و این یکی دوست دخترش از فیلتر مادر جان به سلامت عبور کرد. حالا این دو تا رو من آشنا کردم با هم 2-3 سال پیش اینجوری که ما با یه دختره آشنا شدیم و از اونجا که مهیار همیشه جویای احوال دوستای دوست دخترای من بود و دختره هم یه دوستی داشت که تازه کات کرده بود یه بار که رفتیم بیرون اینها رو هم گفتیم بیان هم رو ببینن و اینجوری شد که من با اون دختره کارم به 1 ماه نکشید ولی اینها گویا کارشون خیلی درست بوده. خلاصه به هم هم میان، بهش می گم بچتون یه چیزی میشه در حد رضازاده ، آقا بدش میاد خوب راست می گم دیگه

خبر بعدی اینکه با این موهاک (هم کلاسی پارسال و هم خونه امسال) یه چندتا از این بچه های پارسال رو دعوت کردیم شام خونمون و خلاصه یه چندتایی اومدن و بنده سفره چیدم در حد تیم ملی: زرشک پلو با مرغ و شوید پلو و یه کاری مرغ به اسم جلفرزی به اضافه بقیه مخلفات. موهاک هم یه چیزی درست کرد که شبیه یه سوپ تند پر از نخود بود ولی خوشمزه بود. خلاصه اینجا هیچی نشدیم آشپز شدیم گویا

آهان این وسطها یه اینترویو رفتم و در حد 15 دقیقه یارو همینطور از ما در مورد پروژه هامون سوال پرسید و ما هم مثل بلبل جواب دادیم و آخرش هم پرسید که تو کلاس شاگرد چندم بودی ... آخه این هم شد سوال؟ خب نمی خوای استخدام کنی بگو نمی خوام چرا سوال نامربوط می پرسی؟ خلاصه فعلاً که اینجا همه چی تق و لقه تا ببینیم سال جدید خبری میشه یا نه

روز کریسمس هم که در خانه خسبیدیم و باکسینگ دی هم به کوری چشم همه مغازه فروشها نرفتیم شاپینگ. این ملت دیوانه از نصف شب رفتن جلوی مغازه ها صف گرفتن که باز شه برن جنس ارزون بخرن من هم که از این حوصله ها ندارم. حالا ببینیم شب سال نو چکار می کنیم. پارسال که نتونستم برم ولی امسال می خوام برم این آتش بازی کنار بیگ بن و لندن آی رو ببینم اگه بطلبه

خوب فکر کنم جبران همه غیبتهای اخیر شد ، فعلاً

Saturday, December 13, 2008

When is the time?

بعضی آدم ها کلی فکر می کنند که یه فرصت به وجود بیارن و ازش استفاده کنند ولی بعد از کلی زحمت و ساختن فرصت ، ازش استفاده نمی کنن و می گن حالا باشه برای یه فرصت دیگه. گاهی وقتها فرصت مجدد خیلی زود ایجاد میشه ولی باز استفاده نمی کنن و البته یه وقتهایی هم اصلاً دیگه فرصتی ایجاد نمیشه و اون آدم ها هم می شینن و حسرت فرصت از دست داده رو می خورن. اینکه چرا این آدمها اینطوری هستند رو من نفهمیدم ولی چی میشد اگه می فهمیدم

Friday, November 21, 2008

Gimme a dryer!

من الان احساس می کنم که دبی هستم ، دلیلش هم اینه که تنها راه خشک کردن لباس برای ما که خشک کن نداریم این هست که رادیاتور رو روشن کنیم و لباسها رو روش و کنارش پهن کنیم این اتاق من هم که یه رادیاتور داره 2-3 متری طولشه و هوا هم که خودش الان آلردی بدون شوفاژ پونزه بیس درجه ای هست توی خونه این رو هم که روشن می کنیم میشه 40 درجه، بخارات ناشی از خشک شدن لباس رو هم اضافه کنید میشه خود دبی

Sunday, November 16, 2008

God Knows

این دفعه یه داستانک داریم، می خوایم بی خیال این روزهای ابری لندن و دود گرفته تهرون بشیم و بریم به سی سال قبل، یعنی همین روزهای پایانی آبان ماه سال 1357
خوب اون موقع توی اون هیاهوهای انقلاب و آخرین ماههای حکومت شاه در ایران، یه زوج جوان که از سنشون 27 و 21 سال می گذشت و حدود یک سال و نیم بود که با هم زندگی می کردن و کاری هم به این اوضاع دور و برشون نداشتن ، حس می کنن که توی خونه شون یه چیزی کمه و لازمه که از تنهایی در بیان و در یکی از همین شبهای پائیزی شیراز( شاید هم روز بوده من یادم نمیاد!) دست به یک سری عملیاتی می زنند که نتیجش دربعد از ظهر ششم شهریور 1358 مشخص شد
بر اساس محاسبات بنده ، باید همین 27 آبان با یکی دو روز پس و پیش اتفاق افتاده باشه اما خوب همونطور که می دونید اینگونه امور هیچوقت دقیق نیست و از اونجایی هم که ما هنوز اونقدر پررو نشدیم که بریم از اون زوج جوان آن روزها ماوقع رو بپرسیم، این ایام انتهایی آبان ماه و چندروز ابتدایی آذرماه رو ایام الشک نامگذاری می کنیم. در این ایام بود که ما هم قاطی بقیه مخلوقات درآمدیم و ذیروح شدیم پس باشد که همگان در این ایام شاد و خوش و خرم باشند و حالش رو ببرند

Wednesday, November 12, 2008

Welsh One

شنبه گذشته بشدیم به کاردیف. این مردم ولز رو ما نمی دونستیم یه زبون دیگه برای خودشون دارن و کلی هم می نازن بهش و اصلاً هم قابل خوندن نیست و ریشه لاتین نداره، گویا اسکاتلندی ها هم از اینجور زبونها دارن. همشون هم عشق راگبی هستن و اگه بهشون بگی فوتبال دوست داری چپ چپ نگات می کنن. اونروز هم که ما رفتیم یه مسابقه راگبی بود و شهر خالی شده بود همه در حال رفتن به استادیوم بودن اما اندک دخترانی که رؤیت شدند به نظر هات تر از این لندن نشین ها میومدن. خود شهر که خیلی بی مزه بود و کل شهر رو می شد پیاده رفت. کلا این مملکت گشتن نداره همش عین شمال خودمونه. یه قلعه هم داشت که رفتیم دیدیمش و من که داشتم از پله هاش پایین می رفتم یاد بناهای تاریخی ایران بودم که چطور در و دیوارش پر از یادگاری و خط خطی و اینهاست و نمی دونم چرا اینجوریه توی ایران. همه جای دنیا هم متولیان می رسند و سالم نگه می دارند اینجور بناها رو، هم مردم رعایت می کنند
بی ربط: چقدر زشته که توی یک آزمایشگاه در یک دانشگاه واقع در دیار غربت 2 تا دختر ایرانی با هم کار کنند و به جای اینکه با هم خوب باشند زیر آب هم رو بزنند و از اون زشت تر اون هست که میان جدا جدا پیش من همینطور ازهم بد میگن. بابا نکنید این کارها رو، ببینید این همه ملیت مختلف اینجاس چه همه با هم خوبن و هوای هم رو دارن

Friday, October 31, 2008

Snowfall


اینجا شده زمستون پریشب هم حدود یکساعت برف اومد و البته سریع هم آب شد ولی من کلی حال کردم روز بعدش یعنی دیروز هم هوا آفتابی و سرد بود
آخه اینجا دو مدل سرما داریم یکی سرد و مرطوبه که معمولاً اینطوریه یعنی در عین اینکه سرد میشه و باد و بارون هم هست یا کلاً هوا رطوبتش زیاده ، یه وقتا که از دستش در میره و آفتابه و باد هم کم می وزه میشه سرد و خشک شبیه همون تهرون خودمون که دیروز هم اینطوری شده بود و ما خوشمان آمد و گفتیم در اینجا هم بنگاریمش باشد که پاینده گردد به همراه عکسش

Wednesday, October 22, 2008

Home

خدا لعنت کند این بالاترین را، همین وبسایت را می گویم که همینطور اخبار عجیب و غریب از ایران می فرستد و ملت هم باحال هایش را داغ می کنند و می رود آن بالا که چشم همه به آن بیفتد و داغتر از قبل شود. اخیراً سرعت پیدایش اخبار عجیب و غریب بیشتر هم شده و هر شب قبل از خواب که ما سری به بالا می زنیم خبری می خوانیم که خواب از سرمی پراند. گاهی هر کدام از این خبرها به تنهایی می تواند کشوری را برای مدتی به بحران ببرد اما در مملکت گل و بلبل ما همه چیز عادیست. برخی دیگر از خبرها هم تنها انسان را به شک وا می دارد که نکند راست گفته اند که خلایق هرچه لایق
وزارت کشور در هر دولتی بسیار مهم است ، حال اصلا مهم نیست که وزیرش خود را دکتر بخواند آن هم از آکسفورد و بعد هم که گندش در بیاید این گونه سرپوش گذارند که پول مدرک خریداری شده را داده ایم پس ما جعل نکرده ایم و این وسط کسی نیست که جواب بدهد دمت گرم که جعل نکردی ولی کجای دنیا مدرک را می خرند دکتر؟
کمی آن طرف تر ، آن مرد عدالت پرور و خادم ملت همان که هر وقت سخن از تحریم شورای امنیت بود ترجیع بند کاغذ پاره های بی ارزش را حواله می کرد، نفهمیدیم چطور هوس کرد که عضو شورای امنیت شویم و با ژاپون رقابت کنیم در بدست آوردن کرسی غیر دائم این شورا آن هم در زمانی که ایران یکی از منزوی ترین دوران خود را در بین کشورهای جهان تجربه می کند. ما که نفهمیدیم دلیل شرکت در این بازی را که نتیجه اش از قبل مشخص بود و بالاخره نفهمیدیم که شورای امنیت خوب است یا بد؟
از مقر دولت که این روزها کاخ سعد آباد است دور می شویم و زیباترین خیابان شهر را به سوی جنوب روانه می شویم تا برسیم به پارک ملت ، بوی شتر مرغ می آید و ملتی مشغول تهیه درازترین ساندویچ دنیا هستند جهت ثبت در گینس. اما گویا کار به متراژ نرسیده و نمایندگان گینس مشغول اندازه گیری ساندویچ بودند که ملت همیشه گرسنه حمله کرد ه اند و از درازترین ساندویج دنیا هم چیزی باقی نمانده برای ثبت در بین رکوردها. گویا درازترین ساندویچ هم برای گرسنگی این ملت کفاف نمی کند
نمی دانم چه شد یاد آن موشکهای شهاب افتادم و آن جریان فتوشاپ که دستشان رو شد و مضحکه همه خبرگزاریها شدیم

کم کم داشت یادم می رفت سرداری که نماز جماعت می خواند با آن 6 نفر و آن جریان استاد دانشگاه زنجان هم که در مقابل آن عددی نبود که امشب لینکی از یک امام جمعه و نماینده ولی فقیه با همسر کارمندش داغ شد در بالاترین. گویا جناب ملا تبحر فراوانی هم داشته در امر خیر اما دلم برای آن دختری می سوزد که به خاطر قوانینی که امثال همین سردار و استاد و ملا برقرار کرده اند و بر حفظش اصرار می ورزند، نمی تواند در خیابانهای شهرش آسوده قدم بزند مبادا که پلیسی که باید برای امنیتش خدمت کند به سراغش آید و آبرویش را ببرد به خاطر دو تار مو یا کوتاهی مانتویی که زیرش شلوار هم پوشیده

Friday, October 17, 2008

Same as before...

خوب این هم نشد وبلاگ نوشتن، من همینم دیگه اون وبلاگ قبلی هم همینطوری شد آخراش. یه وقتا نوشتنم میاد یه وقتا هم نمیاد یه وقتای دیگه هم که نوشتنه میاد وقتش نیست و اینجوری میشه که یک ماه بیشتره که خاک خورده بیچاره
توی این مدت هم اتفاق مهمش فارغ شدنمون بود ( با اون مراسم و لباسای مسخره که من بیشتر یاد عبای آخوندا افتاده بودم ) و از اون مهمتر خانم والده و موسیو تشریف آوردن فرنگستون زیارت گل پسرشون و این دو هفته برای من حال و هوای عید داشت و اینقدر خوش گذشت که جداییش سخت تر از اون جداییهای قبل بود. فقط حیفش این بود که نصفه دیگه خانواده که همشیرگان گرامی باشند تهران مونده بودن و جاشون کلی خالی بود. تازه از الان من توی این فکرم که کی میتونم برم ایران، با این اوضاع هم که هیچ چیز مشخص نیست نمیشه برنامه ریزی کرد
خلاصه ما دوباره تنها شدیم و برگشتیم به زندگی معمولی هر روزه و فعلاً همون آزمایشگاه دانشگاه مشغول بازی با این داروهاییم
توی این خونه جدید هم که من و همکلاسی پارسالم هستیم و یه پسر تایوانی که روانشناسی میخونه اینجا و بیچاره زنش تایوان مونده و یه پسر ایتالیایی که اینجا کار می کنه و دوست دخترش اینقدر باحاله ماهی یکبار پامیشه از ایتالیا میاد پیشش. من که اینجا هنوز پاستوریزه که هیچ استریلیزه موندم و فکر کنم هوای اینجا روی خلقیات من اثر گذاشته کلاً دارم خلق بدیع میشم و اگه یه چند سال دیگه بمونم احتمالاً تغییر رشته میدم از هولولوژی به الهیات. دیگه این سری خانم والده باورش نمی شد که ، میگفت توی ایران که جرم بود دوست دختر و این چیزهات به راه بود حالا اینجا که آزاده یعنی نداری؟ من هم عرض می کردم که خوب هنر من در همینه که همیشه دوست دارم غیرقابل پیش بینی باشم
این مدت که من سرم گرم کارهام بود از خیلی از دوستام بی خبرم و کلاً ارتباطات در همون حدی که تیم ملی فوتبالش افت کرده اومده پایین و باید یه حال و احوالی از بروبچ بپرسم و یه آماری از ایران بگیرم ببینم چه خبر. خوب پس فعلاً

Friday, September 12, 2008

One Year Passed

یک هفته هستش که از درس خبری نیست، دفاع هم بد نبود البته سیستمش خیلی فرق می کنه با اون چیزی که توی ایران داشتیم. اونجا اساتید قبل از دفاع تز رو می خوندن و ممکن بود از هر چیزی که نوشتی سوال بپرسن ولی اینجا چون هنوز تز رو نخونده بودن سوالهاشون در چارچوب همون 10 دقیقه پرزنتشن بود. البته اینجا هم از اون استادهای شبه خوزه ماری پیدا میشه که سوالهای بی ربط بپرسن و روی اعصابت با کفش پاشنه بلند راه برند ولی دیگه گذشت. البته همه هم تلافی سوالهاشو سر شاگردای خودش در آوردن و تقریباً نصف کلاس از این بیچاره ها سوال می کردن همه سوالها هم به سبک خودش بی ربط و کلی بود. این در حالی بود که موقع دفاع بقیه هیچ کدوم از دانشجوها سوالی نمی پرسید. حالا اونی که من میشناسم یه حال اساسی هم موقع نمره دادن می ده که ما باشیم گیر ندیم به سوگلیهاش


و اما بعد از دفاع با چندتا از این همکلاسیها رفتیم یه ناهار خوردیم که یعنی خیلی ما الان خوشحالیم که تموم شده و این حرفها و بدین سان زندگی از نوعی دیگر شروع میشه ، از همون روز افتادم دنبال یه اتاق و عجبا که خیلی سخت بود اون هم با این وضعیت نا معلوم که تو نمی خوای قرار داد بلند مدت ببندی و همه صاحبخونه ها هم دنبال قرار داد یک ساله . فکر کن آدم با اتو بوس و مترو هی از این سر شهر بره اون سر شهر و بعد چه خونه هایی، یه محله هایی که آدم فکر میکنه ناف بمبئیه یا شاید کابل یا علی آباد کتول. یه خوبش هم که پیدا می شد و تلفنی قرار می ذاشتی که بری ببینی همین که میرسیدی می گفت ببخشید همین پیش پای شما یکی دیگه اومد و تموم. بالاخره یه جایی پیدا شد و فردا صبح یعنی همین امروز یه چند ساعت دیگه باید برم خونه جدید. محلش رو دوست دارم یه جاهاییش شبیه همون طهران 3 خودمونه یه جاهاشم مثل شهرک و فرشته فقط فرقش اینه که از بر و بچ که هی با ماشین دور بزنن توش خبری نیست. خلاصه اون روز اول یه 3-4 ساعتی تو محله گشت زدم. خود خونه هم یه فلت 4 خوابه هست که اینطور که از قرائن بر میاد همه پسریم


ابن هم از زندگی بعد از درس، از دوشنبه هم دوباره باید برم دانشگاه یه دو هفته ای آزمایش کنم که ببینیم میشه یه مقاله پابلیش کرد یا نه. خلاصه از استراحت خبری نیست ، فقط دلخوشیم اینه که ماما و بابا دارن میان و شاید به هوای اونها ما بتونیم یه نفسی بکشم


امروزم که سالگرد جلای وطنه و یکسال پیش چمدون به دوش اومدم اینجا حالا دوباره توی همین تاریخ چمدون به دوشم. به این زندگی میگن زندگی حلزونی . خوب حرف زیاده ولی الان خوابم میاد بعداً میام بقیش رو می نویسم. فعلاً

Tuesday, September 2, 2008

A Tale of two B'days

به حول و قوه الهی و لطف یزدان و بچه ها این تز ما هم نوشته شد و تحویلش دادیم و البته بماند که دهانمان رسماً مورد عنایت قرار گرفت از جمیع جهات. در این مدت شبانه روز مشغول نوشتن بودیم شبها که خیر، کله های سحر 2 ساعتی می خوابیدیم و دوباره روز از نو و نوشتن از نو. چنان شد که از تولد خودمان هم خبری نداشتیم و اگر تلفنها و ایمیلها و کامنتهای دوستان نبود یادمان می رفت که 29 سالمان شده و فکر می کردیم همچنان 28 ساله ایم. البت خیلی توفیری هم ندارد همان بهتر که این سن بالا نرود گرچه جمیع هم کلاسیها از کشورهای گونه گون متفقاً رأی بر این دارند که به ما همان 25 و 26 بیشتر میاید تا 29 که البته این هم مهم نیست چون دلمان بسی جوانتر است از این حرفها. علی ایحال مراتب تشکر و تقدیر و دمتون گرم خود را از همینجا به کلیه دوستانی که یاد ما بودند و نگذاشتند در غربت، تنها متولد شویم ابراز کرده دست یکایک را به گرمی می فشاریم و آنها هم که خبری ازشان نشد هم اشکال ندارد انشالله موقع تولدشان بی حساب می شویم. قسمت گیج کننده داستان این بود به علت کبیسه شدن سال 2008 تاریخ شمسی و میلادی با هم سر ناسازگاری گذاشتند و 6 شهریور دیگر 28 آگوست نبود در نتیجه دو روز متولد شدیم و هرچه هم فکر کردیم نفهمیدیم کدام درست تر است ولی چون عرق وطن پرستی داریم همان 6 شهریور را برتر قرار دادیم باشد که این تاریخ میلادی هم آدم شود و سال دیگر بیاید سر جای خودش
و اما اگر در این اندیشه اید که تحویل تز، یعنی برو حالشو ببر، کور خوانده اید چه که باید از نبشته های خود دفاع کنیم و به قول یکی از دوستان که یادش گرامی و راهش پر رهرو باد، در صورت بی اثر بودن دفاع، حمله خواهیم کرد تا این انگلیزی های فرتوت پی برند که یک من ماست چقدر کره دارد. در همین حین باید به فکر یافتن سوراخی دیگر در این شهر مه گرفته باشیم و هفته دیگر رحل اقامت را در جایی دیگر اندازیم
ضمناً در همان هنگامه تزنویسی دو ساعتی با یکی از دوستان که اخیراً عمو شده و از ایران به دیار امریک می شتافت ملاقات کردیم و بسی مایه انبساط خاطر شد این ملاقات، نخسوزن سفرنامه اصفهان و شیرازش بسی شنیدنی بود
خوب دیگر سَخُن کوتاه می کنیم باشد که هر کسی به کار مفیدی بپردازد به جای خواندن این پوچ نوشته ها

Friday, August 22, 2008

Freezed one

بالاخره این پروژه فوق ما هم تموم شد و یک هفته وقت دارم که تز رو بنویسم و دو هفته دیگه هم دفاعه. من پارسال تز لیسانسم رو که به پیچیدگی این نبود یک هفته ای نوشتم . حالا احتمالا باید یه معجزه ای رخ بده که این تا جمعه دیگه تموم بشه. الان هم داشتم مقدمه رو تموم می کردم که این آخرش خوردم به یه مبحثی که هرکاریش می کنم نمی تونم بنویسمش الان 2 ساعته دارم مقاله های مربوط بهش رو می خونم ولی موقعی که می خوام بنویسمش هنگ می کنم . این جمله اولش رو بتونم بنویسم حله و بقیش خودش میاد ولی این هم مثل بقیه کارای این زندگی شروعش سخته
اینجا هم هوا خنک و آفتابیه و 3-4 روز هم تعطیلیه و ملت همه یا میرن سفر یا میرن عشق و حال و ما طبق معمول باید در اتاق خود به سر ببریم مثل همون موقعها که هروقت تعطیلی بود ما امتحان داشتیم

خب فعلا من برم ببینم در مورد دلیوری لیپوزوم به ریه به وسیله نبولایزر چی می تونم بنویسم

Sunday, August 10, 2008

Beijing 2008

بعد از چند ماه کار کردن روی پروژه توی آزمایشگاه و هر روز از صبح تا شب آزمایش کردن ، مجبور شدم یه دو روزی رو تعطیل کنم و بشینم خونه و نوشتن تز رو شروع کنم. حالا همه سختیهای نوشتن پایان نامه اون هم به زبون اجنبی به کنار ولی خیلی حال میده آدم بشینه توی خونه کارش رو بکنه . یه جورایی الان که یه مدت خونه نبودم با موندن توی این اتاق (که من بهش می گم خونه) هم حال می کنم. امروز داشتم فکر می کردم که این دومین تابستونه که دارم پایان نامه می نویسم و خدا می دونه تابستون سال دیگه کجا دارم چکار می کنم. این که نمی دونی اوضاعت چی میشه هم رو اعصابه هم هیجان انگیزه

ظهر جمعه هم مراسم افتتاحیه المپیک پکن بود و این المپیک هم شروع شد تا دوباره یه دو سه هفته ای تیترهای خبری دنیا ورزشی تر بشه. مراسم هم قشنگ بود ولی خیلی هم من خوشم نیومد و حوصله ام سر رفت از دیدنش. فکر کنم من با چین مشکل دارم چون نه از دخترای چینی خوشم میاد نه غذای چینی دوست دارم و نه حتی حوصله المپیک چین رو دارم. موقع دیدن مراسم افتتاحیه هم منتظر بودم ببینم کاروان ایران امسال چطور رژه میرن که به نظرم بهتر از سالهای قبل بود هم رنگ لباسشون تیره و دلگیر نبود هم بچه ها با لبخند و دست تکون دادن ابراز احساسات می کردند. یادمه دوره های قبل یه کت و شلوار خاکستری می دادن به اینها و موقع رژه رفتن هم خیلی بی حال و عبوس رد می شدن از جلوی جایگاه. البته امسال دیگه رضازاده هم نداریم از کشتی و بقیه ورزشها هم من خبر ندارم ولی فکر نمی کنم خیلی مدال بگیریم

Sunday, July 20, 2008

7 Weeks to Go

خوب داره به آخراش نزدیک میشه ولی من که می دونم یک دهنی از من سرویس بشه این 6-7 هفته . هرچی ما عین آدمهای متمدن اومدیم برنامه ریزی کردیم که خوب تا آخر جولای پروژه رو تموم می کنیم و کل آگوست رو هم داریم برای نوشتن تز ، آقایان سوپروایزران زدن توحالمون و چی شد؟ چون که می خوان تشریف ببرن مسافرت و اون موقع که باید طرح اولیه تز رو تصحیح کنند نیستند بنده به جای 25 آکوست باید 10 آکوست طرح رو تحویلشون بدم ، یعنی همین الان هم عقبم از برنامه و بماند که خوب پروژه هنوز تموم نشده و نتیجه نهایی هنوز معلوم نیست که چی بشه. این اچ پی ال سی هم اگه قر در نیاره و اذیت نکنه تا خود آخر جولای کار عملی دارم. کارای دیگه مثل دنبال کار و بورس دکتری و .. گشتن هم خودش کلی وقت می خواد و اونوقته که یا من باید دوتا بشم یا شبانه روز دو برابر بشه یا من دیگه نمی دونم

Tuesday, July 15, 2008

Arian Band

این گروه آریان هم با اینکه هر شونصد سال یکبار آلبوم میده بیرون ولی تم و مدل آهنگای جدیدش هم من رو یاد همون آلبوم اولشون می ندازه که کلی هم باهاش خاطره گروهی داریم
امشب یه نمه دلم باز هوای قدیم و بر و بچ و اینها رو کرد ، آریان رو گذاشتم و رفتم سراغ فولدر عکسهای قدیمی. داشتم فکر می کردم که چقدر خوش می گذشت و حیف که دیگه اون روزها بر نمی گرده بعدش یهو می دونی به چه نتیجه ای رسیدم؟ اینکه الان خوش بگذرونم که فردا معلوم نیست چی بشه ، پس بهتره حالشو ببریم خداییش خسته شدم از بس که فکر آینده رو کردم بذار حالمون رو بکنیم

Saturday, July 5, 2008

Testosterone

الان از اون وقتاست که قاطی کردم و نمی دونم چی درسته و چی به چیه و چی می خواد بشه ودرونم یه جنگ تموم عیار بین منطق و احساسات و اعتقادات و واقعیات و ایده آلها و اینهاست. از عوارض جانبی این جنگ یکی اینه که حوصله هیچکار جدی رو ندارم، بعدیش هم اینه که با توجه به افزایش میزان تستوسترون خون، سرعت ریزش مو هم بالا میره. فقط من نفهمیدم قاطی کردن و بی حوصلگی و اینها چرا فوری میره سراغ این هورمون بی ناموس

Thursday, July 3, 2008

Kind of Dirty Post

اینجوری نمیشه که، کمبود وقت مزمن دارم شدید، این پروژه هم عین این زن دهاتیا که همینطوری در حال زایمانن، داره چندقلو میزائه و به این زودیا تموم بشو نیست. حالا خوبه فقط مَستره . این سوپروایزر خان هم که هرچی ما بهش نتیجه توپ نشون می دیم اولش کلی تعریف می کنه بعد دو سه تا ضد حال می زنه مردک سیبیلوی هندی
آخ این همکلاسیهای خوشگل من سوژه شدن توی فیس بوک، بر و بچ همینطور اومدن کامنت گذاشتن و مراتب همدردی خودشون رو به من ابلاغ کردن و خیلی هم خوشحالن که فارسی نوشتن و اونا نمی تونن بخونن. خبر ندارن که یکی از همکلاسیا ایرانیه، بقیه هندیها هم یه بار اومدن گفتن چرا دوستات فارسی کامنت می دن ما نمی فهمیم چی می نویسن من هم گفتم شما خودش رو ناراحت نکن ما یه رسمی د اریم هر هفته زیر عکسهای هم مهمونی می گیریم این دفعه نوبت من شده حرفامون ربطی به عکس نداره
من پروژه رو تموم نکنم ولی باید به این هندیا حالی کنم که آروغ زدن خیلی کار زشتیه اونم بلند و سر میز نهار، دیروز دیگه برگشتم به یارو گفتم بابا جان می تونی یه کم به خودت فشار بیاری اینو ذرتی ندی بیرونا، بعدش جواب داد که نه خوب اونوقت از یه جای دیگه در میاد. گفتم که ای بابا تو چه لوله کشیت خوب کار می کنه ها ولی خوب اشکال نداره من یه سوراخ دیگه بلدم که مشکل اون سوراخای دیگه رو نداره اونم بینی مبارکته و بعد اداش رو دراوردم که فهمید چیکار کنه ولی فکر نمی کنم بهش امیدی باشه
خوب حسابی حالتون به هم خورد ولی خوب این هم یه خاطره آروغی بود. یهلونی...یه یه یه

Tuesday, June 24, 2008

That is the Qustion!

قرار نبود اینقدر طولانی بشه ننوشتنم ولی خوب یه وقتا زندگی اینقدر واقعی میشه که دیگه وقتی برای قسمت مجازی نمی مونه
خوب این یک ماهه که نبودم خیلی اتفاقهای بزرگ و کوچیک افتاده، اولش که امتحان رو دادم ( بماند که اصلاً خوب نشد و هیچ بعید نیست که مجبور شم دوباره امتحان بدم) بعد از اون هم رفتم دبی عروسی رفیق جان جان و کلی خوش گذشت. حالا این خوش گذشتن به کنار ، یه حس جالبی داره آدم وقتی یکی از دوستاش ازدواج می کنه. حالا هرقدر صمیمیت بیشتر باشه اون حسه غریبتر میشه، به هر حال اینجا هم به هر دوتاشون تبریک می گم و امیدوارم که سالهای سال با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن

بعدش هم که برگشتم و بعد از 3 هفته رفتم آزمایشگاه روی پروژه کار کردم و شبا هم که میومدم خونه اینقدر کارهای خورده ریز بود که به این وبلاگ نمی رسیدم و بیچاره خاک می خورد. تازه وبلاگهایی رو هم که می خوندم رو هم نخوندم تو این مدت

این لندن هر چی زمستونش بد و دلگیره تابستونش توپه ، هم اینکه کلاً همش روزه برعکس زمستون که 3 بعد از ظهر شب میشه حالا 10 شب هنوز روشنه، باد و بارونش هم کمتره جون می ده آدم یه حساب بانکی پر پول داشته باشه هی بره گشت و گذار کنه و حالش رو ببره ، البته ما هم سعی کردیم یه کم به خودمون خوش بگذرونیم این چند تا آخر هفته گذشته همچین بد نبود

فوتبال هم که افتضاح اوضاعش ، همه تیمهایی که دوست داشتم حذف شدن، اون از انگلیس که اصلا بالا نیومد ، بعش هم که هلند سکته کرد جلوی روسیه، ایتالیا هم که خداییش امسال خیلی تخمی بازی می کرد و حقش بود حذف بشه . به هر حال امیدمون به اسپانیاست تا نذاره این آلمان قهرمان شه ، گرچه روسیه این فوتبالی که جلوی هلند بازی کرد رو همینطور اگه ادامه بده می تونه قهرمان بشه. ترکها هم که حسابی افتادن رو خرشانسی ولی فکر کنم فردا آلمان حالشون رو بگیره
آخه این محله من کلاً محله ترکهای لندنه ( حالا من اینجا چکار می کنم رو نمی دونم) اینها هم بعد از هر بردشون تا 1-2 نصف شب می ریزن توی خیابون همینطور دور می زنن و بوق می زنن بوقشون هم که بوق آدمیزاد نیستش که مثلا مثل بوق عروسی و شادی نیست، از اون بوقهای فحش ناموسی که ما تو ایران می زدیم برای راننده جلویی که راه نمی داد سبقت بگیریم، حالا چند برابر همون رو اینها وقتی تیمشون می بره می زنن
اما مهمترین اتفاق این جام ملتهای اروپا اینه که من خوره فوتبال، تا حالا فقط 3 تا بازی رو دیدم، هلند و ایتالیا ، هلند و روسیه و ایتالیا و اسپانیا. از جام جهانی 90 که اولی تورنمنتی بود که جدی دنبال کردم ، امسال اولین باره که اینجوری شده ، دلیلشم اینه که به ساعت ما دقیقاً وقتیه که من توی دانشگاهم یا دارم میام خونه ، بهترین ساعت فوتبال دیدن خدایی همون ایرانه که می شد آخر شب
خانم پروژه هم هیچ خبری ازش نگرفتیم این مدت و اون هم که بالطبع خبری ازش نیست و من هم حوصلش رو ندارم فعلاً. الان بیشتر دارم فکر میکنم که چکار کنم بعد از تموم شدن درس. کار یا دکترا، مسئله این است

Saturday, May 24, 2008

Red post!

مستر گرانت هم اخراج شد. چلسی که با اخراج مورینیو و آوردن گرانت می خواست علاوه بر کسب جام بازی زیبا و جذاب رو هم به نمایش بگذاره نه تنها امسال به هیچ جامی نرسید بلکه بازیش هم نسبت به دوران مورینیو تغییر چندانی نکرد

مورینیو بعد از تساوی خانگی در مرحله گروهی لیگ قهرمانان اروپا در برابر روزنبرگ از تیم اخراج شد و آورام گرانت اسرائیلی جانشینش شد. اما سرنوشت جالبی داشت. مربیگری در چلسی برای گرانت با شکست برابر منچستر یونایتد شروع شد وبا همین نتیجه هم به پایان رسید

اولین مربیگری گرانت با چلسی در لیگ برتر در برابر منچستریونایتد بود و چلسی اون بازی رو در اولدترافورد 2-0 باخت. اون موقع خوشبین ترین هواداران چلسی هم فکر نمی کردن تیمشون تا روز آخر مدعی کسب لیگ برتر باشه و یا به فینال لیگ قهرمانان اروپا راه پیدا کنه. اما گرانت و چلسی در هر دو مورد به سد محکم منچستریونایتد خوردن ضمن اینکه فینال جام اتحادیه رو هم به تاتنهام باخته بودن تا امسال در مقام دومی هت تریک کنن

به هر حال پس از باخت فینال جام باشگاههای اروپا به من یو، امروز گرانت از تیم چلسی اخراج شد تا آخرین تجربه مربیگریش در چلسی هم با باخت به سر الکس و من یو همراه باشه

اما این فینال هم خیلی به من چسبید و منچستر یونایتد هم نشون داد عادت داره در آخرین لحظات و اون موقع که هیچ امیدی بهش نیست قهرمان اروپا بشه. اون از سال 99 که بازی باخته رو در دقایق آخر بردن و قهرمان شدن این هم از وضع ضربات پنالتی امسال که اگه تری تر نمی زد الان گرانت عوض نشده بود و ما هم از باخت تیممون ناراحت بودیم. خلاصه که هفته پیش هم پرسپولیس جون به لبمون کرد هم منچستر ولی حالی داد جفتش.

Saturday, May 17, 2008

Welcome Back!

اومدم بگم که زنده ام هنوز ، آخه نه که از اقصی نقاط عالم همه نگران بودن که اینجا چرا به روز نمیشه اومدم از نگرانی درتون بیارم نکنه یه وقت استرس و دلشوره آزرده کنه روح لطیفتون رو
خلاصه ما اینقدر این روزا کار سرمون ریخته که به هیچکدومش نمی رسیم اونجوری که دلمون راضی بشه برای همین به وبلاگ هم نرسیدیم و فقط یه لیست باز کردیم توی این لپ تاپ موضوعاتی که به ذهنمون می رسه که باید در موردش پست بنویسیم رو تیتروار می نویسیم که شاید یه وقتی تیترها تبدیل به پستی شوند اگه هم نشدن همون لیست رو پست می کنم. این روزها هم که همه جور خبری هست الی ماشاالله
دو هفته دیگه هم امتحان داریم هیچی هم نخوندیم، تکلیف هم داریم ، آزمایشگاه هم که دست از سرمون بر نمیداره هر چی هم به این استاد راهنما میگیم که بابا جان ما می خوایم نیایم از دوشنبه یه چند روز بذار درس بخونیم گوش که نمیده هیچ طرح جدید هم ارائه می ده .حالا به اینها اضافه کنید سرماخوردگی طبق معمول بی موقع ما در این هوای زهرمار اینجا که یه روز فکر خریدن پنکه میوفتی ، فرداش برای اینکه نلرزی باید شال و کلاه کنی
حالا هم می خوام برم بخوابم نصف شب شد. الان کاملاً سزاوار القاب برازنده ای چون کچل بداخلاق و عصبانی کچل و بقیه مشتقاتش هستم. خوب ما آقایون هم یه وقتایی پریود میشیم ولی از نوع مغزی و روحی که بسیار بدتر از اون جسمیشه چون طولانیتره و پرفشارتر تازه سوراخ و منفذ هم نداره که زود پاک شی
بیخود هم غر نزنید که بی ادب و ... از پست ساعت 1:30 شب انتظار دیگه ای نباید داشته باشید. شب به خیر

Monday, May 5, 2008

Just Friend

اندر عجایب این دختران اینکه تا وقتی که رابطه داری باهاشون که همیشه طلبکارن و کافیه خدای نکرده یکبار حوصلشون رو نداشته باشی چنان به روشهای مختلف غر می زنند و اعصابت رو به هم می ریزن که به خودت قول می دی در همه حال حوصلشون رو داشته باشی
اما اگه فکر کردین که با کات کردن این قضیه تموم میشه وقتی دوست معمولی هستین دیگه غر نمی شنوید من یه نمونه دست به نقد دارم که میگه کور خوندین

اوشون :تو چرا حال من رو نمی پرسی؟ نه ایمیلی نه آفلاینی من هم اگه آف نذارم که تو هیچ خبری ازت نیست
بنده :بابا من با خانوادم هم هفته ای یه بار حرف می زنم کجای کاری؟
او: نخیرم اصنشم معلومه سرت گرمه حتماً
من: آره خوب سرم که خیلی گرمه
شی : اِاِاِاااه کی چی؟
می :هیچی سرگرم درس و پروژه دیگه
نخیر اینا که قبلاً هم بود
خوب قبلاً هم من همینطوری بودم دیگه عوض نشدم که
چرا من حس می کنم که عوض شدی
خوب شاید هم عوض شدم
اِاِاِاِااا اصلا باهات قهرم دیگه هم حالت رو نمی پرسم و مزاحمت نمیشم که به کارات برسی
مرسی که به فکرمی
اِاِاِا واقعاً که ...کاری نداری؟
هه هه تو هنوز این عادتت رو ترک نکردی؟
نخیرم ترک هم نمی کنم بای
باشه خوب بای ولی به نظرم همین روزاس که دلت درد بگیره
بی ادب. از کجا فهمیدی؟
من تو رو بزرگت کردم بچه
و بدین سان قهر و دعوا فراموش می شود

Saturday, May 3, 2008

A Week in a Post!

این چند روزه نه حوصله داشتم بیام اینجا نه وقتش بود نه نوشتنم میومد خلاصه اینقدر این ذهن ما درگیر مسائل مختلفه که قاطی کرده بدجور بیچاره نمی دونه درس بخونه ، روی پروژه علمی کار کنه ، روی اون یکی پروژه کار کنه ، فکر پیدا کردن کار باشه ، فکر اینکه ادامه بده به سوی دکترا و اصلاً کجاست وقت برای گذاشتن روی این چیزها؟ خلاصه که این بُعد زندگی کاملاً برزخیه
بعدش هم که فصل بهاره و خلاصه ما هم حیوانی ناطق و البته ذی شعور و به خاطر همین شعور، تجرد در بهار رو به هیچکس توصیه نمی کنیم چراکه عملی است بسی سخت و طاقت فرسا که تنها از عهده صاحبان افکار پریشانی همچون افکار فوق بر میاید نه انسان سالم

این هم خلاصه ای از هفته ای که گذشت
آب و هوا: صبحها باران شدید ظهرها آفتاب شدید عصرها ابر شدید شبها باران شدید دمای هوا متغیر بین 8 تا 20 درجه سلسیوس
تحصیلات عالیه: کما فی السابق به کار در آزمایشگاه و سر کلاس درس گذشت ، گرچه خوش گذشت
تفریحات سالم: بیلیارد – فوتبال دستی- تماشای فوتبال ( چلسی بدجوری موی دماغ یونایتد شده) – فیلم و سریال دانلود شده
تفریحات ناسالم: تا اطلاع ثانوی تعطیله
بعد درونی: بی حوصله و عصبانی
بعد بیرونی: شاد و سرحال و پر انرژی
بعد عاطفی: بوق ....بوق .....بوق....بوق.....تق
بعد بلاگری: تنبل

Sunday, April 27, 2008

Puzzle

یکی از سرگرمی های بچگی من این بازی با پازلها بود که می نشستم و قطعات پازل رو کنار هم می ذاشتم و بعد که درستشون می کردم دوباره خرابش می کردم و این بار از یه جای دیگه شروعش می کردم

الان که قطعه های این پازل رو دارم کنار هم می ذارم به یه چیز جالب ناخوشایند می رسم. یه وقتا از این ذهن کارآگاهم شاکی می شم ولی کاریش نمیشه کرد به طور خودکار پازل بازی می کنه برای خودش و لعنتی بد درست در میاد

Wednesday, April 23, 2008

Don't make me mad!

اولش که خوندم باورم نشد فکر کردم باز این دوستان نویسنده طنزشون گرفته و سر به سر راهنمایی و رانندگی گذاشتن ولی بعد دیدم که اینجا خیلی جدی خبر رو نوشته. مجازات شلاق و زندان برای رانندگانی که با سرعت غیر مجاز یا حرکات آکروباتیک رانندگی کنند. خوب این هم از شاهکار سال جدید

اولاً که به قول ایشون توی این همه سال با شلاق زدن چی رو درست کردین که این یکی درست بشه

در ثانی تا جایی که من یادمه این شلاق زدن جزو مجازاتهایی هست که مربوط به قوانین اسلامی میشه. مثل همون قضیه زنا و سنگسار و دزدی کردن و بریدن دست و اینجور چیزها. حالا چطور اسلام در مورد رانندگی هم قانون درمیاره از خودش رو باید از آقایون پرسید. من یادمه قبلاً همه موارد رو با حکم اسلامی نمی تونستن بسنجن و بعضاً قوانینشون به شلاق و اینها ربطی پیدا نمی کرد ولی مثل اینکه اسلامشون پیشرفت کرده شاید هم یه آیه ای ، حدیثی چیزی پیدا کردن که در مورد سرعت غیر مجاز با شتر یا اسب و الاغ صحبت شده بوده اینها هم تعمیمش دادن
ماده قانونی که بهش استناد کردن برای این حکم این رو میگه: " هر کس با هیاهو و جنجال یا حرکات غیرمتعارف یا تعرض به افراد موجب اخلال در نظم و آسایش و آرامش عمومی گردد یا مردم را از کسب و کار باز دارد به حبس از سه ماه تا یک سال و تا ۷۴ ضربه شلاق محکوم خواهد شد." حالا این تند رفتن یا لایی کشیدن مصداق هیاهو و جنجال که نمی تونه باشه. حرکت غیر متعارفی هم نیست در مملکت ما خیلی هم متعارفه. اگه هم بخوایم بگیم تعرض به افراده که خیلی کارها هست از این متعرضانه تره و با این حال مثلاً باید این دسته ها که سر ظهر راه میوفتن سنج می کوبن رو برد شلاق زد. از همه باحال تر اینه که میگه موجب اخلال در نظم و آسایش و آرامش عمومی گردد. آقا یکی به من نظم و آرامش و آسایش رو نشون بده اون هم عمومی نه خصوصی. تا حالا هم ندیدیم کسی از کسب و کارش بیوفته اتفاقاً همش برای تسریع در کسب و کاره . ضمناً با یه همچین قانونی که اینقدر کلی هست به خیلی چیزهای دیگه میشه گیر داد

حالا برای تمدد اعصاب هم که شده برید به اینجا هم یه سر بزنید. شوخیهای جالبی کرده با این قانون. فکر کنم همینجور پیش بریم همین شوخیها میشه قوانین ایران. 10 سال پیش به فکر کی می رسید که به خاطر سرعت زیاد شلاق بخوری؟

خوب شد عید رفتیم و یه حالی بردیم با رانندگی بدون شلاق. معلوم نیست که شاید دفعه بعدی که بخوام برم مجازاتها به قطع پا و اعدام و اینها برسه

Sunday, April 20, 2008

Just a Sunday?

هشدار: اگر از نوشته های اینجا چیزی دستگیرتان نشد، دست به گیرنده های خود نزنید اشکال از فرستنده است

این زندگی و روزگار خیلی باحاله و عجیبه. یه روز اینقدر هیچ خبری نمیشه و حوصله سر برنده میشه ( چرا ما توی فارسی یه لغت نداریم که معنی بُرینگ بده؟) یه روز هم اینقدر اتفاق توش میوفته که نمی دونی به کدومش فکر کنی

صبح

ما نفهمیدیم این چه وضعیه باز سال کبیسه شد همه چیز ریخت به هم. من که هنوز در ایران سیر می کنم پس چون اول اردیبهشت بود عید رضوان است و عیدتون مبارک . کاری هم به 21 اپریل ندارم

به به ببین کی آنلاینه؟ پروژه شروع می شود. صبر ایوب و دست راست دوستان و دعای خیر و داروی جلوگیری از ریزش مو نیازمندیم . این آخری که نیومده پس وقت بگیرین برای کاشت مو

آخیش انجام شد. سبک شدم به نظرم

اینجا رو ببین...به به ایول رفیق مبارکه. انشاءلله که خوشبخت شید هر دوتون

جواب همونه که فکر می کردم خوب اصلاً گفتن: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید کلی جلوی خودم رو گرفتم اینو نگفتم بهش

من اصلاً نمی فهمم این علامت (بیزی) به چه درد می خوره کنار آی دی یاهو؟ کار داری مجبوری آنلاین می کنی خودتو؟ مثل بقیه اینویزبل شو وقت ما رو هم نگیر والا به خدا

ظهر

توصیه امدادی: غد بازی در نیاریا دکتر

سالی یه بار هم که یکی برای ما اینجا کامنت میذاره بد و بیراه میشه. اقلاً فحش میدی جنم داشته باش یه ردی بذار از خودت بشه جوابت رو داد یا باهات گفتمان کرد، مثلاً قیمتت رو پرسید و اینها. جالبه که همینور هم میاد اینجا رو چک می کنه فکر کنم بدجوری بیکاره یا سرش درد میکنه

درس خوندنش گرفته حالا ، این همه سال چکار می کردی پس؟

حرف آخرش: من حسابی گیج شدم

بعد از ظهر

خوب بشینیم یه کم به این گزارش های مربوط به تز برسیم. به به چه نتایجی همش با هم فرق می کنه

خانواده: چه خبر پسر؟ پسر: خبر؟ هیچی هوا که ابریه و منم که درس می خونم و امروز هم جلسه داریم و شما جلستون کی بود ؟ ( چی بگم الان فایده نداره به نظرم گفتن هم نداره چیزی که هیچیش معلوم نیست)

من: بعدازظهرتون بخیر، دوست من داره از فلان جا میاد بره بیسارجا یه 2 ساعتی توی هیترو می مونه. امکانش هست که ببینیمش؟
مستر بریتیش: ملیت؟ پاسپورت؟
من: ایرانی
مستر: نه ولی می تونید بهش تلفن کنید
من: بسیار متشکرم
تق
خوب فکر کنم چون ایرانی بودیم اجازه داد تلفن کنم بهش وگرنه همینو هم نمی ذاشت
شب

جلسه عید خشک و خالی... کاش یه گلی خریده بودم اینها هیچی بلد نیستن بابا. ولی در عوض مزه رأی دادن رو هم چشیدم بالاخره. یکی دیگه از آرزوهام هم تیک خورد
اه اه باز فردا دوشنبه هست و صبح زود باید بیدار شم

Saturday, April 19, 2008

Memories

دوست دختر 2 سال پیشم بعد از کات کردن با دوست پسر جدیدش در حالیکه خیلی ناراحته و چند روزه غذا نخورده ، به من گفت: میدونی من فهمیدم که دوست دختر تو نبودم چون برای تو اینکارایی که برای این کردم نکردم. ما دوست معمولی بودیم فکر کنم
من با تعجب و در حال مرور صحنه های 2 سال پیش: خوب... آهان ولی من تا جایی که یادمه نه میرم تا قله دماوند دنبال دوست معمولیم از دانشگاه برش دارم ونه بعدش باهاش میرم لواسون و یا بعدش ... نظرت چیه؟

Wednesday, April 16, 2008

Nabavi & Daei

طنزهای ابراهیم نبوی برای من همیشه جالب بوده و خیلی وقتها شده موقع خوندشون قهقهه زدم. کاری به بازیهای سیاسی و اینها ندارم ولی وقتی کسی می تونه مسائل ایران رو که در حالت عادی اعصاب آدم رو خورد می کنه رو طوری بنویسه که موقع خوندنش بخندی باید خیلی در کارش توانا باشه

هفته پیش یه مطلبی توی دوم دات کام نوشته بود در مورد کتاب خاطرات علی دایی که هم طنز بود و هم با لحن خاص علی دائی نوشته بود. وقتی که من خوندمش تا وسطاش که خوندم نتونستم ادامه بدم و اصلاً خوشم نیومد و براش هم نوشتم که این ضعیف ترین اثری بود که ازت دیده بودم. درسته که ما هزار بار ادای علی دائی رو در آوردیم و بهش خندیدیم ولی وقتی این رو خوندم اصلاً باهاش حال نکردم

به هر حال امروز رفتم دوباره به سایتش سر زدم و دیدم اینجا یه توضیح نوشته و یه عذر خواهی کرده و همون مطلب طنز رو به طور معمولی نوشته. به نظر من این کاری که کرده از هر کسی بر نمیاد. یه کاری بکنی و به زعم بعضیها اشتباه باشه و بعدش بیای عذر خواهی کنی و کارت رو تصحیح کنی. اگه خیلی از امثال ما بودیم می گفتیم خوب سلیقه هست یکی می پسنده یکی هم نه. کاری به درست بودن و نبودن کار اولش ندارم شاید هم از دید خیلیها مشکلی نداشته و باهاش هم حال کردن ولی اینکه نبوی اومده کارش رو تغییر داده به این علت که حس کرده اشتباه کرده یا به هر علت دیگه ای به نظر من یه بلوغ و یه رشد در کاره که خیلی از ما بهش نیاز داریم

Tuesday, April 15, 2008

Spanish one

مهاک ( بر وزن همون سوپرمارکت هماک ) یکی از هم کلاسی های منه که از اونجایی که پروژمون با یه استاده و شبیه به همه هر روز با هم کار می کنیم توی آزمایشگاه و دیروز اومد پیش من که بازی منچستر و آرسنال رو ببینیم و حالی کردیم با گل هارگریوز
حالا بگم که توی این آزمایشگاه ما تازگیها دو تا دختر اسپانیایی اومدن. یکیشون که روز اول که اومده بود من فکر کردم پسره . یعنی صورتش رو ببینی میگی خوب قطعاً پسره و میخوای ازش بپرسی که شما با چی شیو می کنی صورتت رو ولی یه کم که میای پایینتر متوجه میشی که اشتباه کردی. تازه فوتبالیست هم هست لیگ دسته دوم بانوان اسپانیا بازی می کنه و اهل مادریده ولی طرفدار بارسلوناست
اون یکی یه دراز عشق خنده هست که صدای خندش یه چیزیه تو مایه های آژیر آمبولانسه و این مهاک نمی دنم از چی این شترمرغ خوشش اومده یه بند گیر داده بهش. این هم کلاً انگلیسی به جز احوالپرسی چیزی بلد نیست و ما به هزار دنگ و فنگ بهش گفتیم که باید چیکار بکنه ، من هم حالا خندم می گرفت از حرف زدن این و اعتماد به نفسم هم میره بالا می بینم یکی از من هم بدتر حرف می زنه. مثل وقتیه که یه کسی رو می بینم که از خودم کچل تره آخ که چه حالی میده... خلاصه این مهاک همینجور دوست داره به این دختره اصول کار در آزمایشگاه رو یاد بده و دوره کنن با هم
دیروز قرار بود بعد ازدیدن فوتبال ، ما با چندتا دیگه از بچه های دانشگاه بریم سینما که تا قبل از شروع فوتبال یکی یکی کنسل کردن . من هم گفتم چه بهتر سینما چیه بیا بریم خودم یه سینما دارم توی لپ تاپم بشینیم ببینیم. قرار شد به دختره هم بگه که قرار کنسله و اگه می خواد بیاد اینجا که خودش تکست داد که من کارم طول کشیده و برنامتون چطور شد و این حرفا. مهاک هم شمارش رو گرفت که باهاش حرف بزنه طرف بر نمی داشت، خلاصه اینها همینطور به هم تکست می دادن و من شاکی شدم گفتم خوب دیوانه اید شما؟ بگو چرا گوشی رو جواب نمیده؟ اونم پرسید و جواب صادر شد که آخه حرف که می زنی نمی فهمم چی می گی و اینطوری می فهمم
البته خوب حق هم داره یه جورایی. من هم که تازه اومده بودم با این انگلیسی هندیها مشکل داشتم چه برسه از پشت تلفن بخوای بفهمی چی می گن ولی این هم کارش جالب بود در نوع خودش و کلی خندیدیم. خلاصه دختره پیچیده شد و بعدش هم نشستیم فیلم دیدیم و من هم یه کم اصول هولولوژی یادش دادم که استفاده کنه حالشو ببره. به هر حال فصل بهاره، لازم میشه

Friday, April 11, 2008

Olympic Torch

من که چند وقتیه حال و حوصله و وقت دنبال کردن اخبار سیاسی و دنیا رو ندارم و فقط می رم سراغ اخبار ورزشی ولی این هم تازگیا پر شده از یه خبرایی مربوط به المپیک پکن و نمی دونم چین توی تبت چکار کرده که کلی تظاهرات علیه حمل مشعل المپیک توی اروپا برگزار شده و مشعل رو خاموش کردن و کلی از مقامهای سیاسی هم گفتن که ما در افتتاحیه المپیک شرکت نمی کنیم و از این قبیل مزخرفات. من کاری به اون بحث چین و تبت و اینها ندارم و اصلا ً نرفتم بگردم که قضیه چی بوده ولی خیلی هم بهتر که این سیاسیون نمی خوان بیان در افتتاحیه شرکت کنند. مشکل اگه سیاسیه خوب برید حلش کنید چکار به المپیک دارید؟ اصلاً باید این رسم مسخره رو بردارن که تا یه اتفاق ورزشی مهم می خواد بیوفته یه مشت آدم نفهم و کله خراب سیاسی راه میوفتن میان جایگاه های ویژه رو اشغال می کنن که چی؟ مثلاً با حضورشون رسمیت بیشتری میدن به اون مسابقه ؟ تازگی ها هم که مد شده هر کی می خواد محبوب بشه از محبوبیت ورزشکارا استفاده می کنه.(البته در دنیای هنر هم این مصداق داره که جاش اینجا نیست.) اون یکی پنالتی زدنش می گیره یکی دیگه تی شرت زیدان رو می پوشه و بقیش یادم نمیاد. به هر حال من انزجار خودم رو از این فضولی های سیاسیون در ورزش اعلام می کنم

Tuesday, April 8, 2008

Starter

چند روز پیش ما با این هم کلاسیهای هندیمون رفتیم ناهار یه رستوران هندی و غذا رو سفارش دادیم و تا اون بیاد یه سری آت و آشغال که من نمی دونم چی بود (فکر کنم سیب زمینی قل قلی بود با یک سری ادویه هندی) به عنوان پیش غذا آوردن و ما مشغول خوردن اینها شدیم و خوب همه خیلی شیک شروع کردند به خوردن. تا اینکه غذای اصلی رو آوردن که همه هر چی که داشتن یه بشقاب پلو هم روش بود . من مشغول خوردن شدم و یکی دو قاشق نخورده بودم که دیدم اینها کلاً قاشق و چنگال رو بی خیال شدن و با همون دستای کثیف شیرجه زدن توی این پلو و ما بقی غذاها. یکیشون البته مثل آدمیزاد با قاشق و چنگال غذا می خورد ولی سه تای دیگه دستاشون تا مچ توی بشقاب بود و بعد با یه حرکت آکروباتیک میرفت توی دهنشون. من خیلی سعی کردم تابلو نگاهشون نکنم ولی فکر کنم فهمیدن من دارم یه جوری نگاشون می کنم چون بعدش که کوفت کردن گفتن ، ما اگه با دست غذا نخوریم انگار که غذا نخوردیم و سیر نمی شیم. اینجا بود که من فهمیدم چرا پیش غذا رو با چنگال خوردن ولی خود غذا رو با دست. اگه پیش غذا رو هم با دست می خوردن خوب سیر می شدن و جا برای غذا نبود احتمالاً

Sunday, April 6, 2008

Snow in Spring

اندر احوالات آب و هوای لندن همین بس که امروز که هجدهم نوروزه صبح تا ظهر برف میومد و من که صبح از خواب بیدار شدم چشمام از حدقه دراومده بود که اینجا توی زمستونش برف نیومد حالا که بهاره هوا شده صفر درجه و داره برف میاد. بر اساس پیش بینی های یاهو که البته به هیچ عنوان نمیشه بهش اعتماد کرد مخصوصاً وقتی در مورد لندن پیشگویی کنه، تا چهارشنبه برف و بارون داریم . حالا من توی این فکر بودم پلیورهام رو جمع کنم و برم تی شرت بخرم برای خودم ولی اینجور که پیش میره هنوز باید زمستونه زندگی کنم. البته اینجا برفاش همچین کیفیتی نداره و الان تقریباً چیزی ازشون نمونده ولی به هر حال در نوع خودش جالب بود این برف بهاری

Friday, April 4, 2008

Weekend

امیدوارم همش به همین سرعت بگذره چون توی این 4-5 روزی که برگشتم اینقدر توی آزمایشگاه کار داشتم که نفهمیدم چطوری گذشته و امروز دیدم بعله آخر هفته شده. در حالت عادی آخر هفته چیز خیلی خوبیه ولی تنها خوبیش برای من اینه که صبحش لازم نیست با زنگ ساعت بیدار شم ( بد ترین نوع بیدار شدن به نظر من بیدار شدن با زنگ ساعته که خوب همینه که هست) وگرنه بقیش که باید درسای نخونده رو بخونم یا مقاله بخونم یا از روی بیکاری و بی حوصلگی بشینم پای تلویزیون یا اینترنت. دوست و رفیق درست و حسابی هم که نداریم باهاش بریم بیرون ، تنها بیرون رفتن هم که خود فحشه ، برای همین این دو روز تعطیلی به اندازه اون 5 روز دیگه طول می کشه. خوب من غرهام رو زدم دیگه برم

Tuesday, April 1, 2008

Starting New Year in Tehran

من دوباره برگشتم به این جزیره پیر. دو هفته خیلی خیلی خوب رو توی ایران کنار خانواده و دوستام گذروندم و اینقدر خوش گذشت که اصلاً نفهمیدم چطور گذشت. رفیق پرنده هم که اومده بود و اینجا نوشته در مورد سفرش

خوب همه این مدت رو اگه بخوام اینجا بنویسم که خیلی طولانی میشه ولی تیتر وار چیزایی که یادم میاد رو می نویسم
فرودگاه امام بعد از این همه سال وقت گذاشتن برای ساختنش خیلی ضایع بود، مهر آباد ظاهر آبرومندانه تری داره به نظر من

توشه توشه، عبارتی که راننده تاکسی فرودگاه هر وقت که آهنگ نمی خوند یا از دوست دختراش حرف نمی زد به کار می برد

آغوش گرم پدر و مادر، وصف ناپذیره

غریبی کردن خواهران هم عجیبه

رانندگی ... هورا

ناهاری با دوست دختر سابق...ای بابا چرا اینقدر همه چی گرون شده؟

سر زدن به خیابونا و اتوبانهای شهر، دیدن دوستایی که موندن

اولین چهارشنبه سوری بدون برنامه

این بام طهران اصلی هم عجب جاییه درود به روح کاشفش

یک سال تحویل دیگه توی خونه کنار خانواده و سفره هفت سین

تعجب از شلوغی شهر حتی در تعطیلات عید

پنج فروردین، خوش گذشت مخصوصاً مسابقه هاش عالی بود، نفهمیدم اون عکسهای ما تحت من چی شد. هویج بیچاره

لواسون ، فشم ، میگون و دیزین

صبحانه سر گردنه

تلاشی بی فرجام برای رسیدن به سد لتیان در منطقه ای نظامی و مین گذاری شده

سینما فرهنگ و یک فیلم ترسناک خارجی به اسم 1408 که دیدنش توصیه نمیشود

جمشیدیه و آیس پک و سینما فلسطین و فیلم لیلی و مجنون نه مجنون لیلی ، مدتی بود فیلم مزخرف ندیده بودیم . نکته آموزشی فیلم هم بازی سه گره بود که یاد گرفتیم

خلاصه کلی عکس و فیلم هم گرفتیم تا بعداً نگاشون کنیم و بگیم یادش بخیر نوروز 1387
و اما بستن چمدون برگشت از اون کارای تخمیه که حالت رو به هم میزنه و از اون هم بدتر خود سفر برگشته که فقط دوست داری توی هواپیما بخوابی مخصوصاً که یه پیر زن هم کنارت نشسته باشه

راستی امروز 13 بدر بود و ما که در آزمایشگاه مشغول ساخت نانو دارو بودیم و سبزه و اینها هم که هیچوقت گره نزدیم چه برسه به اینجا، البته اینجا اینقدر سبزه زیاده که جون میده برای سیزده بدر. به هر حال امیدوارم به اونایی که امروز سیزدهشون رو در کردن خوش گذشته باشه . نوروزنامه ما هم اینجا تموم میشه و سال خوبی داشته باشید همتون

Saturday, March 15, 2008

My Promised Day

خوب بالاخره این 15 مارچ هم رسید و ما امروز می پریم به سمت خونه و اگه همه چی خوب پیش بره صبح یکشنبه زنگ شماره چهار رو می فشارم و خونه کوچولوی این خانواده 5 نفره دوباره نورانی میشه و با توجه به سرعت ریزش موهای بنده فکر کنم نورانی تر از قبل هم بشه. مطمئناً سفر خسته کننده ای در پیش دارم ولی اینقدر شوق دارم که خستگی رو بی خیال. البته من معمولاً وقتهایی که یه اتفاق خوب قراره بیفته دچار یک نوع استرس میشم که نکنه یه اتفاق غیر قابل پیش بینی بیفته و ضد حال بخوریم که در مواردی هم این دلشوره خیلی بی ربط هم نبوده به هر حال دیگه من و دلشوره جان بعد از این همه زندگی مشترک به هم عادت کردیم و دیگه کاریش نمیشه کرد جز اینکه امیدوار باشی که طوری نشه

Wednesday, March 12, 2008

Countdown

میرم توی فکر...روزهایی که مونده رو میشمارم هر روز که می گذره مفاهیمی مثل وطن و شهر و خانه و خانواده رنگی تر میشه و واضح تر....با خودم میگم هفته دیگه این موقع کجام؟ کارهایی رو که می خوام اونجا بکنم رو با خودم مرور می کنم... اونایی رو که می خوام ببینم رو توی ذهنم مجسم می کنم. بعله، رفیقم رو هم بعد از 1 سال می بینم و کی می دونه که دفعه بعدی که ببینیم هم رو کجا باشیم و در چه موقعیتی و این ندونستنای زندگی هم قشنگه و هم اینکه رو اعصابه، اصلاً زندگی همینه زندگی این روزا یعنی مجموعه تلاشهایی برای رسیدن به موقعیت بهتر از حال در حالیکه خیلی هم مطمئن نیستی نتیجه این تلاشها موقعیتت رو بهتر می کنه یا نه

خوب باز این ذهن من شروع کرد پرواز کردن داشتم می گفتم که اصلاً توی دو هفته چیکار میشه کرد؟ خوب ما به همینم راضییم دیگه. فعلاً چاره ای نیست ولی خداییش نمیدونم توی این مدت چیکار کنم..هم می خوام تا می تونم پیش خانواده باشم هم پیش دوستام هم توی خیابونا ...نه نه برنامه ریزی نه اصلاً اسمشم حالم رو به هم می زنه و شاید هم شوک آنافیلاکسی بده. دلم می خواد دو هفته توی تهران رسماً استراحت کنم و به درس و پروژه و انگلستون فکر نکنم به آینده هم فکر نکنم میشه؟ فکر نمی کنم که بشه ولی اگه بشه چی میشه

Monday, March 10, 2008

My Lesbian Neighbour

بالای سر بنده یعنی اتاق طبقه بالا، یه دختر امریکایی زندگی می کنه که کاشف به عمل اومده که لزبین تشریف دارن. دوستان اروپایی ما هم خیلی روشنفکرانه هومو بودن رو عادی می دونن و می گن هر انسانی حق داره که هر انتخابی که می خواد داشته باشه و اینها به طور ژنتیکی همجنس گرا هستند یعنی همجنس گرا به دنیا میان و حتی اگه اون رو نقص بدونیم باید بهشون کمک کنیم که زندگی بهتری داشته باشن مثل کسی که معلول به دنیا میاد و همه بهش کمک می کنن که زندگی راحتی داشته باشه
گویا یک سری آزمایشات ژنتیکی هم بر روی موشها انجام دادن و ژن همجنس گرایی رو به بدن موش وارد کردن و موشه هومو شده. من که فعلاً وقت ندارم برم دنبالش بگردم ولی اگه یه وقتی پیدا کردم بعد از یافتن جی اسپات البته، روی وجود همچین ژنی هم مطالعه می کنم . در هر حال این قضیه بیشتر به نظر من یه اختلال روانیه که شاید این اختلال روانی در اثر یه اختلال ژنتیکی بوجود بیاد. حالا کاری به لزبین ها هم نداشته باشیم، من این گی ها رو اصلاً نمی تونم درک کنم. آدم جنس به این لطیفی رو ول کنه بره با مرد؟
از این هم که بگذریم، عجیبترین اتفاق این هفته این بود که یه دختر 24-25 ساله یونانی هنوز دست راست و چپش رو بلد نیست. یعنی بلده ها، اما به یونانی. به انگلیسی که بهش بگی قاطی می کنه. من نمی دونم این چطوری داره درس می خونه اینجا

Tuesday, March 4, 2008

Another Game

چه می کنه این بالاترین! وقتی من دوباره برگشتم به دنیای وبلاگ با یه موجود جدیدی آشنا شدم که پنج – شش سال پیش نبود به اسم بالاترین . سیستم رأی دادن و لینک دادنش جالب بود و وقتی خواستم که عضو بشم عضو جدید نمی گرفت. بعدش یه سایت جدید به همون سبک اومد به اسم دنباله و من هم فوری اونجا عضو شدم و با اومدن دنباله ، بالاترین که شاید احساس خطر کرده بود به نوعی دوباره شروع کرد به گرفتن اعضای جدید اما اینبار از طریق ارسال دعوتنامه اعضاء به کسانی که داوطلب عضویت در بالا بودن و من هم از انیشتین وبلاگستان پارسی یعنی آرش کمانگیر یه دعوتنامه گرفتم و شدم عضو. یکی دو بار امتحانی توی بالا و دنباله لینک گذاشتم و رأی و نظر و اینها ولی خوب چیزی که هست خیلی وقت گیره و اعتیادش از وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی شدیدتره، در واقع اگر اعتیاد به وبلاگ رو به تریاک تشبیه کنیم، اعتیاد به بالاترین و دنباله یه چیزی مثل هروئینه. به هر حال چون که خیلی وقت ندارم که صبح تا شب بشینم لینک بفرستم یا نظر بدم و رأی بدم ، کاربر فعالی نیستم ولی شاید یه وقتی از این وقتا هم پیدا بشه. به هر حال دیروز که من این پست مربوط به سرمربیگری علی دایی رو نوشتم ، چون حدس می زدم بحث داغی باشه لینکش رو توی بالاترین و دنباله گذاشتم تا ببینم که نتیجش چی میشه و یه مقایسه ای هم بکنم اندر تفاوت این دو تا سایت. نتیجه اما به نوعی جالب بود چون لینک توی بالاترین خیلی سریع داغ شد و رفت صفحه اول و یه چیزی حدود 140 بار کلیک شد و 140 نفر اومدن اینجا درحالیکه به طور میانگین روزانه 8 نفر میان اینجا. اما در دنباله همون لینک 2 بار کلیک شد. با این حساب فکر می کنم دنباله برای رسیدن به بالاترین هنوز خیلی کار داره. شاید هم یه مشکلش همینه که خیلیها توی هر دو تا سایت عضون
یه اتفاق عجیب دیگه هم این بود که نمیدونم کی این پست ما رو برداشته گذاشته اینجا در سایت فردانیوز، البته پایینش لینک به اینجا رو داده ولی این هم تجربه جالبی بود

Sunday, March 2, 2008

Mr Head Coach!

فدراسیون فوتبال ایران در اظهارات ضد و نقیض بی سابقه عمل کرده، بعد از کلی حرفهای عجیب و غریب در مورد آمدن و نیامدن کلمنته و در نهایت عدم توافق با مربی اسپانیایی، گزینه های ایرانی مربی گری که از طرف فدراسیون اعلام شدند این افراد بودند: بیژن ذوالفقار نسب، افشین قطبی ، امیر قلعه نویی، مجید جلالی و محمد مایلی کهن. وقتی خیلیها پرسیدن چرا علی دایی بین اینها نیست گفتند که ایشون درگیر مسابقات مهم آسیایی هستند با تیم سایپا به همین دلیل در بین گزینه ها قرار نگرفتند. خلاصه تا همین دیروز ، هر بار یک اسم به عنوان شانس اول مطرح می شد، طبق خبر ها امتیازات قطبی بیشتر از بقیه بود ولی سازمان تربیت بدنی طرفدار حضور قلعه نویی بود و فدراسیون هم برای اینکه نه سیخ بسوزه و نه کباب ترکیب عجیب و غریب مایلی کهن و جلالی رو رو کرد که با قبول نکردن جلالی به مایلی کهن خالی تغییر کرد. تا اینجا من مونده بودم که این محمد مایلی کهن دیگه باید چکار می کرده که کسی بهش تیم نده ولی باز شانس سر مربی گری تیم ملی هست. اون از نتایج درخشانش در مقدماتی 98 فرانسه و بعدش افتخار حذف تیم امید و قطعی شدن حذف تیم قبل از تموم شدن بازیها و دو تجربه ناموفق در باشگاههای ایران ( سایپا و فولاد) که در هر دو مورد اخراج شده بود. قلعه نویی هم که امتحانش رو در جام ملتها پس داده بود و از بعد فنی و اخلاقی مردوده . قطبی از لحاظ حرفه ای و اخلاقی گزینه مناسبی به نظر میرسید اما به اعتقاد من هنوز برای سرمربی گری تیم ملی ایران آنقدر باتجربه نیست و کمی ساده به نظر میاد و باید با حاشیه های خاص فوتبال ایران بیشتر آشنا بشه. در همین احوالات و تفکرات بودیم که یک دفعه خبر جدید روی خروجی همه سایتهای خبری اومد: علی دایی به عنوان سرمربی تیم ملی انتخاب شد! باز هم نقض حرفهای قبلی مسئولان فدراسیون
انتخاب خوبیه چون هم وجهه و مقبولیت بین المللی داره هم کارش رو بلده ولی امیدوارم به نتیجه بکارگیری قلعه نویی نرسیم، چون اون موقع همه گفتن قلعه نویی گرچه در لیگ موفق بود اما برای مربیگری تیم ملی جوان بود. این مورد برای علی دایی هم می تونه پیش بیاد که امیدوارم نیاد. ضمناً الان خیلی بازیکن به درد بخور در تیم ملی نداریم و اکثر ستاره های سابق و لژیونرها افت کردند و همین کار رو برای نتیجه گیری سخت تر می کنه، برای همین بود که اگر مایلی کهن یا قلعه نویی هم انتخاب می شدند بدم نمیومد و برای همین دوست نداشتم که قطبی هم انتخاب بشه و حتی وقتی دیدم دایی بین گزینه های فدراسیون نیست خوشحال شدم چون اعتقاد داشتم باید یه چند سال کار باشگاهی بکنه و با سایپا بره جام باشگاهها و اونجا بین المللی بشه بعد بیاد تیم ملی
و اما محبوبیت داخلی، چیزی که اصلاً نمیشه روش حساب کرد، این ملت نشون دادن خیلی راحت و حتی در عرض چند دقیقه نظرشون نسبت به فرد مورد نظر عوض میشه. آخرین بازی تیم ملی با سوریه و مشکل گل نزنی تیم ملی و شعارهای تماشاگران در تشویق علی دایی در نهایت به انتخاب او به عنوان سرمربی تیم ملی منجر شد. اما مطمئنم که همین تماشاگران کافیه که تیم ملی در یکی بازیهاش به رهبری دایی به مشکل بخوره تا شعارهایی مثل دایی حیا کن تیم ملی رو رها کن رو سر بدن. البته این برای هر مربی در ایران محتمله ولی برای دایی مقیاسش بیشتره. در سالهای قبل نه کسی به این شدت در فوتبال ایران تشویق شده بود و نه به این شدت به کسی حمله شده بود و تازه اون آدم کسی بوده که کمترین نوسان رو در کیفیت بازیش داشته
مشکل دیگه ای که دایی در تیم ملی داره وجود همبازیان سابقش هستند، کسانی که خودش ادعا کرد در جام جهانی توی چشمش نگاه می کردن و بهش پاس نمی دادن و باند مهدوی کیا ، نکونام و کریمی متهمان اصلی هستند. حالا باید دید اینها که در هنگام همبازی بودن مخالف کاپیتان تیم ملی بودند در موقعیت شاگرد چگونه عمل می کنند و دایی با اونها چه برخوردی خواهد داشت! از همه جالبتر اظهارات علی کریمی هست که هفته گذشته از مربی گری علی دایی استقبال کرد و اون رو لایقترین فرد برای این مسئولیت دونست و این در حالی بود که اون موقع دایی بین گزینه ها نبود
در هر حال تیم ملی یه جوونگرایی لازم داره و خیلی نمیشه به لژیونرها دل بست و این تنها حسن مایلی کهن بود که اگه میومد می تونست این کار رو بکنه ، امیدوارم دایی این پروسه رو در تیم ملی شروع کنه و از همین دور مقدماتی اول که حریفهامون خیلی هم قوی نیستن اساس رو روی بازیکنهای آینده دار بگذاره، کاری که برانکو در آسیایی پوسان کرد و نتیجش رو با صعود بی دردسر به جام جهانی 2006 گرفت
البته یه نکته عجیب دیگه این بوده که دایی منتقد بسیار جدی علی آبادی و فدراسیون هم بوده و من فکر می کردم اگه انتخاب هم بشه قبول نکنه چون خیلی نمیشه به حمایت فدراسیون از دایی دل بست
در نهایت این انتخاب بازیهای تیم ملی رو برای من جذاب تر خواهد کرد. ببینیم چه می کنه علی دایی اینبار در قامت سرمربی تیم ملی فوتبال ایران

پی نوشت: اینجا هم می تونید اسامی کلیه مربیان تیم ملی رو در طول 66 سال عمر این تیم ببینید

Saturday, March 1, 2008

Fasting

یکی می گفت حالا به تو که تنهایی و خارجی روزه شاید واجب نباشه ها
خوب اگه یه همچین تبصره ای داشتیم که بد نبود ولی خیلی هم واجبه، خود روزه گرفتنه خیلی سخت نیست ولی این صبح پاشدنش همیشه فشار میاورد و حالا باید زودتر هم پاشم خودم همه چی رو آماده کنم در نتیجه میزان فشار میره بالا. حالا ببینیم چی میشه ، خلاصه یه لیست آذوغه نوشتم تا امروز برم خری
د

معضل بعدی اینه که به خاطر تقویم حرفه ای دانشگاه قبلی همیشه ما این موقع سال تعطیل بودیم و خیلی کار خاصی نداشتم و هم صبحها می خوابیدم و هم اینکه عصرا یه جوری خودم رو سرگرم می کردم ولی حالا به جز آخر هفته هر روز دانشگام و بیشترش هم آزمایشگاه و اونجا هم که 8 صبح بری توش دیگه معلوم نیست کی ازش بیای بیرون
راستی این پریود خانوما یه جاهایی هم به نفعشونه ها ، یه چند روز مرخصی میگیرن از خدا ، یه قانونی هم برای ما مردا بود خوب بود مثلاً در مواقع پریود مغزی معاف می شدیم.اصلاً خدا هم هوای اونا رو بیشتر داره

Thursday, February 28, 2008

What a Life!

خدمد خوددون و دوستادون و همساده ها دون! عارضم که الانی که دارم می نویسم ساعت 2:50 نصف شبه که البته چیز جدیدی نیست. تازه نیم ساعت پیش یه چای دبش قند پهلو زدم و نشستم که گزارش بنویسم برای جناب استاد راهنما. فکر کنم از عصر تا حالا نشستم که این گزارش رو بنویسم ولی خوب یه وقتا سایز یه قسمتهایی با تصاعد هندسی زیاد میشه و اوضاع میشه مثل امشب که بعد از این همه 1 صفحه نوشتم و حالا هم اومدم اینجا. کلاً وقتی تو حسش نباشم همینه. تازه هدفون هم در گوش و موسیقی هم گوش می دهیم و این موسیقی خود عاملی برای تشتت حواسمان شده و همینطور ما را می برد به خاطره هایمان مثلاً دارم انریکه گوش میدم که میگه "سام بادی وانتز یو سام بادی نیدز یو ..." بعد تراک بعدی یهو قمیشی سر و کلش پیدا میشه میگه "تو یه تاک قد کشیده" من هم که با اون قبلی توی 9 ماه پیش سیر می کردم یک دفعه میپرم به دوران دبیرستان. حالا یادم نمیاد که چی می خواستم بگم اینجا..آهان
یه صحبتی شد امروز در مورد پیر شدن ما که داریم به 30 نزدیک می شیم. به هر حال هر چی هم این گذر عمر رو تحویل نگیری خواهی نخواهی کارش رو می کنه و یک اثراتی روی خلق و خوی آدم میذاره، حالا اگه نخوایم بگیم پیری می تونیم بگیم پختگی ( نیای کامنت بذاری ته نگیره ها که میام غلطهات رو می گیرم) خلاصه این هم یه جور تکامله ، مثل دوران نوجوانی که از کودکی وارد جوانی میشی و یه چند سال آدم قاطیه و نمی دونه بچه هست یا جوون و دگرگونی روحی داره یا مثل یائسگی خانومها که یه عارضه داره به اسم گر گرفتگی و بلاشینگ که یه دفعه دمای بدنشون می ره بالا و گرمشون میشه و عرق می کنند و سرخ میشن و بعدش هم همه چی دوباره عادی میشه. این پایان دوران جوانی هم یه حال و هوایی داره. هم می خوای برگردی به قبل و حال و حول جوونیت رو بکنی هم هی به خودت نهیب می زنی که وقتش گذشته و کارای جدی تری داری برای آینده زندگیت. بعد یه جاهایی خسته می شی و می گی فاک به این زندگی یه وقتا هم چنان خوشحالی که خودت هم می مونی توی کار خودت. بی خیال من برم به ادامه گزارش نویسی برسم که صبح شد و در گوشم هم این زنیکه هی میگه آمبرلا الا الا ا ا ا

Wednesday, February 27, 2008

PhD in Master of Business Administration !!!

چندی پیش یکی از این دوستان اناث سابق آنلاین شد و بعد از حال و احوالهای اولیه صحبت به دوست پسر جدید چه خبر و اینها رسید و بعد از کلی ناز و عشوه از نوع خرکی فرمودن که بعله چند وقتی هست که با یکی دوست شده و دانشجو هستش و این حرفها. من هم همینجوری بر حسب عادت پرسیدم که چی می خونه؟ جواب صادر شد: ام بی ای در مقطع پی اچ دی

حالا این دیگه چه مدل رشته ای هست باشه تکلیف شما برید پیدا کنید و به من هم نتیجش رو خبر بدید لطفاً

Sunday, February 24, 2008

The Heaven

من از بچگی یه دید خاصی داشتم نسبت به مرگ خودم، اونم اینه که از وقتی فهمیدم که بعد از مرگ، آدم از خیلی چیزا سر در میاره خیلی خوشم اومد از مردن و اون هم بر میگرده به اینکه ذاتاً فضولم و کنجکاو. در نتیجه این خصیصه فضولی ، اینجانب از خردسالی تا همین الان که چندسالی هست از ربع قرن هم گذر کردم کلی سوال بی جواب داشتم که موکول شده به بعد از مرگ. از سوالهایی در مورد ماوراءالطبیعه و حد نهایی نیروی بشر و آینده جهان و اینکه آیا موجودات دیگه ایی هم در کرات دیگه هستن مثل ما یا نه و چگونگی استقرار صلح و حتی دین بعدی و اینکه مثلاً هدف ادیان بعدی بعد از صلح و وحدت بشر میره روی ایجاد صلح بین زمین و سیاره های دیگه یا نه و خلاصه از این چیزهای عجیب و غریب تا موارد جزیی زندگی مثل اینکه فلانی چرا فلان کار رو کرد یا بهمان حرف رو زد یا فهمیدن حکمت و دلیل مثلاً به انجام نرسیدن یه سری برنامه های زندگی هرچند هم که تو همه تلاشت را کرده باشی برای نهایی شدنش و یا مثلاً اینکه اونجاهایی که دو تا انتخاب داشتم برای حالا هر کاری، و من مثلاً "الف" رو انتخاب کردم، اگه "ب" رو انتخاب می کردم چی میشد

البته مسلماً اینها چون سوالهایی بی جواب هستن، همون موقع که در موردشون فکر کردم ، پرت شدن به گاوصندوق انتهای مغزم و وعده اون دنیا رو بهشون دادم که آروم بگیرن و بذارن به زندگیم برسم . همه اینهاست که باعث شده که مرگ برام یه چیز جذاب به نظر بیاد، البته نه اونقدر که بخوام برم به استقبالش ولی حس خوبی دارم بهش. در کنار این تنها مرگی که می تونم در موردش فکر کنم و قبولش کنم مرگ خودمه و در مورد بقیه کسایی که می شناسم اصلاً دوست ندارم فکرشم بکنم و فکر کنم اصلاً تحمل فکر کردنش هم نداشته باشم

حالا این قضیه فهمیدن خیلی چیزها در اون دنیا یه نتیجه دیگه هم داشته و اون هم بی اثر کردن دروغه. شخصی رو تصور کنید که مثلاً در غیاب یکی و به ضرر فرد غایب کاری بکنه یا حرفی بزنه که در حضورش نمی کنه و تمام تلاشش رو هم می کنه که طرف نفهمه. یه همچین آدمی وقتی لو بره چه حالی داره؟ حالا با دیدی که من دارم از این قضیه ، به هر حال فرد غایب اگه تو این دنیا نفهمه اون دنیا که می فهمه و آخرش طرف ضایع میشه پس در هر صورت باخته
برعکسش هم باز جالبه، مثلاً وقتی که یکی به آدم یه تهمتی میزنه و تو هرچی دلیل میاری که اینجوری نیست زیر بار نمیره، من در همچین مواقعی خیلی بهم فشار میاد ولی بعدش میگم خوب دیگه مشکل خودته نمی خوای قبول کنی خوب نکن، بالاخره بعد از صد سال اون دنیا می فهمی جریان چی بوده . همین کلی از فشار و عصبانیت کم می کنه
خلاصه گاهی اوقات وجود اون دنیا خیلی حال میده... اصلاً بهشت از این بهتر؟

Monday, February 18, 2008

Nostalgic post

دلم تنگ شده برای

رانندگی

ترافیک دیوانه کننده تهران مخصوصاً اونجا که وارد میرداماد میشی و پایتخت رو رد می کنی و همین که به پل میرسی دیگه تا خود میدون محسنی کارت میشه یک چرخه تکراری: کلاچ و دنده و گاز و ترمز

یه سری بزنم به پیچ خروجی حقانی شرق به غرب به مدرس شمال که جزو قشنگترین قسمتهای اون شهره به نظر من

صدر هم که حال و هوای خودش رو داشت با اون ترافیکای عصرش

رفتن به کافی شاپهای گاندی و آفتاب و شهرک

یک روز دو نفره با هوای نیمه ابری و همراه با نم بارون و حرکت به سمت لواسون به همراهی انواع و اقسام موسیقی در سبکهای مختلف

اه یاد اون ایران زمین بخیر با اون یارو بسیجیه که چشاش لوچ بود و صورتش داغون، می گفتن موجی شده توی جنگ

یه راننگی با سرعت بالا و لایی کشیدن در اتوبانهای دارای دوربین بی مصرف خارج از شهر و البته پاییدن زانتیاها
من که این اتوبان تهران قزوین رو با هر سرعتی رفتم محض رضای خدا یه عکس هم از ما نگرفتن البته بهتر مخصوصاً اگر در راه برگشت عکس می گرفتن احتمالاً جرایم سنگینتر هم می شد مثلاً جریمه و خوابوندن ماشین در پارکینگ و 100 ضربه شلاق
یادش بخیر یه بار هم یه پیک نیک رفتیم، رانندگی توی راهش خیلی بیشتر حال داد تا خود پیک نیک. من هنوز فکر می کنم اگه یه هلی کوپتر از بالا از این ده – دوازده تا ماشینی که توی اتوبان اینطور لایی می کشیدن فیلم می گرفت ، می تونستن در فیلمهای سینمایی ازش استفاده کنن

و سکانس پایانی : بعد از این همه رانندگی یه شیر پسته انبه هایدا می تونه شارژت کنه تا چیکار کنی؟ معلومه، رانندگی

خوب دیگه این هم یک مدل دلتنگیه، همیشه که لازم نیست دلت برای آدما تنگ بشه ، یه وقتها آدم دلش برای موقعیتها و مکانها و کارها هم تنگ میشه ، البته مانعه الجمع نیستن ولی یک جاهایی هست که این خاصیت رو دارن مثل لابراتوار تجریش با اون کامپیوتر پر از ویروسش ، اونجا یه جاییه که دلم برای خود ساختمون تنگ شده ولی برای آدماش نه درعین حال، در مورد جاهایی مثل رستوران و کافی شاپ چیزی که مهمه او دوستایین که باهات بودن و خاطره با اونها بودن باعث میشه اون جا برات یه جای به یاد موندنی و قابل دلتنگی بشه. در هر صورت چیز بیخودیه این دلتنگی و در حال حاضر غلظت انواع مختلفش در خون من بدجوری بالا رفته

Saturday, February 16, 2008

Manchester Utd 4 - 0 Arsenal

تا اومدم بجنبم و برم پایین بازی رو ببینم طول کشید و وقتی رسیدم دیدم که بعله دقیقه 20 نتیجه هم دو به صفر به نفع شیاطین سرخه،گلها رو هم رونی و فلچر زده بودن. قیافه دوستان آرسنالی هم که اصلاً تعریفی نداشت و با هر سوت داور فحش و ناسزا بود که نصیبش می شد، در همین احوالات بودیم که یک پاس خدا از کریک به نانی رسید و اونم مثل آب خوردن گل سوم رو به ینس له من زد. حال کردم این آلمانی بداخلاق توی دروازه بود امروز، نیمه دوم که شروع شد خبری از تغییر نبود و معلوم بود آرسنال شکست رو قبول کرده و تلاش می کنه که گلهای بیشتری نخوره و بازیکناش رو حفظ کنه برای بازی با میلان، کاری که البته یونایتد هم با بازی ندادن رونالدو و گیگز و ته وز و حتی هارگریوز انجام داده بود. اصلا هم جای خالیشون حس نمی شد این نانی که خودش یه پا کریس رونالدوه . به هرحال همون اولای نیمه دوم یک لگد وحشیانه از امانوئل ابوئه روی پاتریک اورا باعث شد که آرسنال نیمه دوم رو 10 نفره به بازی ادامه بده و اونجا بود که آرسن ونژه مثل بچه آدم رفت نشست رو نیمکتش و دیگه بلند نشد. بازی با حمله های پشت سر هم منچستر دنبال می شد و رونی هم چندتا گل رو نزد. حدود دقیقه هفتاد 5 تا تعویض انجام شد، 3 تا برای آرسنال 2 تا هم من یو. ساها و اسکولز وارد شدن جای رونی و آندرسون که واقعاً عالی بازی کرد. تصور کنید منچستر از آرسنال 3 به صفر جلو بود و یک لشکر ستاره هم روی نیمکت بودن. البته آرسنال هم آده بایور و فلامینی و سندروس رو در همین حین وارد بازی کرد اما دیگه خیلی دیر بود برای تغییر نتیجه. بعد از این تعویضها هم فلچر با یک هد گل چهارم رو به آرسنال زد و بعد از اون هم ساها دو تا گل رو خراب کرد و نانی هم چندتا حرکت تکنیکی اومد تا اینکه بازی تمام شد من هم بعد از مدتی طولانی یه برد دلچسب ببینم. این منچستر می تونه هم قهرمان لیگ برتر بشه هم جام باشگاههای اروپا و هم جام حذفی،اصلاً همین که گری نویل نیست خودش یعنی چند امتیاز بیشتر

Friday, February 15, 2008

Search approach

این گوگل و کلا جستجوی اینترنتی با همه کامل بودنش هنوز یکی از نیازهای من رو نتونسته رفع کنه...شما در هر موتور جستجویی یک لغت یا عبارت رو وارد می کنید و نتایج اون به اشکال مختلف مثل مقاله و وب سایت و عکس و فیلم و موسیقی و ... ظاهر میشه. اما من بعضی وقتها یه عکس دارم یا یک نمودار ، مثلاً یک عکس از ساختار شیمیایی یک مولکول که نمی دونم چیه و هیچ جا هم نیست که عکس رو مثلاً آپ لود کنی بعد بهت اطلاعات بده در موردش. اگه یه موقع همچین چیزی اختراع بشه خیلی پیشرفت بزرگیه در زمینه جستجوی اینترنتی. البته نمی دونم اصلاً عملی باشه یا نه ولی خوب لازم نیست حتماً بفهمه که اون چه عکسیه کافیه بگرده ببینه این عکسه در چه وب سایتهایی قرار داره همونها رو بیاره به عنوان نتیجه، این فکر نمی کنم خیلی فضایی باشه و عملی تره

Thursday, February 14, 2008

...

دوباره ترم جدید شد و مقاله و جستجو و کلاس و آزمایشگاه و ... این نیز بگذرد. دلم یه هیجان باحال و خوشحال کننده می خواد یه کم زیادی یکنواخت شده زندگی. حالا من اینو می گم پس فردا یه بلایی سرم میاد بعد خدا ظاهر میشه میگه اینم هیجان که می خواستی حالا خوب شد؟ پس دوباره تأکید میکنم هیجان خوب

امروز روز ولنتاینه و حتماً ترافیک تهران هم افتضاح تر از قبله و بگیر و ببند هم بیشتر. یادمه پارسال به همه کافی شاپا گفته بودن تعطیل کنن روز ولنتاین رو برای همین ترافیک بیشتر هم شده بوده. من که هیچ تجربه ای در این یک زمینه ندارم و دیگه هم از ما گذشته این قرتی بازیا ولی یه چیزی که برام جالبه اینه که خوب این روز ولنتاین قاعدتاً مال هر دو نفریه که همدیگر رو دوست دارن اما بعضیها هم معتقدن مال همه هست مثل عید که به همه تبریک می گن این هم همونطوره ولی من با همون طرز فکر اول موافقترم. اینجا هم ولنتاینش کلی قشنگه و از یکماه پیش ویترین مغازه ها پر شده از خرس و شکلات و قلب و هرچیز مربوط به این روز

در راستای طرح ارتقاء وبلاگی دنبال یک کنتور بودم ببینم اصلا کسی اینجا رو می خونه یا نه، بعدش دیدم گوگل یک برنامه ایی داره به اسم "گوگل آنالیتیکس" که خیلی باحاله و آمار جالبی میده مثلاً میگه در چه ساعتی و از کجا وبلاگ دیده شده و من هم رفتم و ثبت نام کردم و کدش رو هم همونجا که گفته بود گذاشتم ولی هیچ آماری نداد و صفر نشون می داد. بعدش داشتم در پوچستان قدیمیم پرسه می زدم دیدم این کنارش یه لوگو داره که آمار میده رفتم دیدم چه باحاله خیلی اطلاعات جالبی میده ، مثل نوع ویندوز کسایی که وبلاگ رو دیدن یا از چه کشوری و از چه لینکهایی وارد وبلاگ شدن یا اینکه از چه موتور جستجویی و با جستجوی چه لغتی وارد وبلاگ شدن. خلاصه اونجا ثبت نام کردم و این یکی جواب داد. آمارم هم در همون حدودیه که حدس می زدم ولی این آنالیزی که "پرشین استت" می کنه با حاله و استفادش توصیه می شه

Friday, February 8, 2008

Charlie Wilson's Gangster!!

هشدار: اگر می خواهید فیلمها را ببینید نخوانید

در این مدت تعطیلی 2 تا فیلم هم دیدم تا حالا ، یکی یه فیلم با شرکت "تام هنکس" و "جولیا رابرتز" به اسم "جنگ چارلی ویلسون" که رفتیم سینما دیدیمش و فیلم خوبی بود، کلاً من بازی "تام هنکس" رو از بچگی با اون فیلم مستهجن کمدیش "بچلر پارتی" دوست دارم، این هم خوب خیلی جدی تر بود فیلمش و موضوعش به طور کلی این بود که این "تام هنکس" که توی فیلم "چارلی ویلسونه" نماینده کنگره امریکاست و خلاصه با تلاشهاش کلی پول جور می کنه برای دادن اسلحه به افغانیها برای خلاص شدن از شر روسها که اون موقع شوروی بودن و همین هم باعث میشه که روسها شکست سختی بخورن و افعانستان آزاد بشه. ( بیچاره ها خبر نداشتن بعدش گیر طالبان و بعد امریکاییها میوفتن) چند صحنه فیلم هم جالب بود از جمله الله اکبر گفتن و شور انقلابی افغانیها بعد از نطق یکی از سناتورها و همینطور نشون دادن اینکه جمع کردن میلیونها دلار برای دادن اسلحه به افعانها در جهت مقابله با شوروی سابق! خیلی راحت تره تا جمع کردن 1 میلیون دلار برای ساختن مدرسه برای نوجوونهای افغانی تازه استقلال یافته

فیلم دیگه ای که دیدم "امریکن گنگستر" بود که "دنزل واشینگتن" توش بازی می کنه و یه فیلمه توی مایه های مافیا و این حرفها ولی خوب پایینتر از شاهکارهای سینما در این مورد. البته ساخت و پرداخت فیلم خوب بود و دیدنش توصیه میشه. نکته جالب این فیلم این بودش که بیننده، نقش منفی و مثبت فیلم رو دوست داره و همچین دلش نمیاد یکیشون شکست بخوره، چیزی که در پایان فیلم هم بهش می رسه. نکته اخلاقی داستان: اگر شوهر یا دوست پسرتان پلیس است قبل از هر کاری تلفن را از هستی ساقط کنید تا بعداً خودتان خماری نکشید ، من که خیلی دلم براش سوخت

این مدل نوشتن اسمها هم تقصیر بلاگره به من هم ربطی نداره

Thursday, February 7, 2008

Chocolate

دیروز نشستم یک پست نوشتم در مورد دو تا فیلمی که دیده بودم ، ولی چون توش از حروف انگلیسی هم استفاده کردم اینجا که می ذارمش قاطی می کنه، البته بلاگر چندوقتیه فرمت فارسی هم اضافه کرده و همه چی از سمت راست به چپ میشه ولی چند تا ایراد داره که ترجیح می دم همین فرمت چپکی رو استفاده کنم و فعلاً با مشکلاتش بسازم تا ببینم کی سر از کارش در میارم. اون پرشین بلاگ اچ تی ام ال راحت تری داشت خودم می رفتم دستکاری می کردم تمپلیت رو ولی این یکی هر چی نگاش می کنم چیزی ازش نمی فهمم. به هرحال بیخیال اون پست شدم شاید هم بعدآ پستش کنم ولی الان یه فیلم دیگه دیدم که قدیمیه و تولید سال 2000 هست ولی خوب ندیده بودم اسمش شکلاته و کلی مزه داد دیدنش. این هم از فواید اون کلاس مضحک میشاییل اشکیبه بود ، فکر کنم اون پیانیست نیمه کچل از این فیلمه تعریف کرد و این گوشه ذهن من مونده بود تا قبل از اینکه بیام دیدم یه دستفروش ( دی وی دی فروش) داره و خریدم و آوردم اینجا برای روز مبادا. خلاصه فیلم خوبی بود. این فیلم دیدنهای من هم تازه شروع شده و حالا حالا ها ادامه داره

تیم ملی هم که امروز حسابی ضایع کرده و ملت هم بعد از 7 ماه گل نزنی تیم، علی دایی رو تشویق کردن توی استادیوم، جالبه واقعاً طرف وقتی بود و گل می زد هو می کردنش حالا که نیست تشویقش می کنن. کلا این ملت ما کسی که موفق باشه و حس کنن بالا تره باهاش حال نمی کنن و همه سعیشون رو می کنن که زیرابش رو بزنن بعد که مطمئن شدن دیگه خبری ازش نیست حسرتش رو می خورن. من فکر کنم انقلاب ایران هم روی یه همچین فرهنگی بنا شده، حد اقل حسرت خوردناشون که همینجوریه، طرف شاه خائن بوده حالا شده خدا بیامرز... این هم ربط گودرز و شقایق توسط من ، کلی هنر می خواد بابا کم الکی نیستش که

Monday, February 4, 2008

Why you didn't make my day?

به همین راحتی...خیلی هم راحت نبود....کوچولوی قصه ما باز اومد خودشو لوس کنه ببینه همچنان نازش خریدار داره یا نه ولی خوب شرمنده عزیزم، از این بیشتر هم اگه مایه می ذاشتی باز هم خبری نبود، خدا کنه که گرفته باشی خودتم، مارمولکی دیگه می دونم که می گیری ! ولی خوب برای خودم سخت بود این مدلی بی تفاوت بودنم. دوستت که دارم ولی بی فایدست مثل خیلی از دوست داشتنای دیگه... اینجوری شد که تماس ایندفعت به جای حال دادن، برام ضدحال بود

Sunday, February 3, 2008

Racism

من یک چیزی کشف کردم که خیلی هم خوب نیستش یعنی اصلا خوب نیست و اون هم اینه که ما ایرانیا در حد زیادی نژادپرستیم و بعد با همه این نژاد پرستی با خودمون هم مشکل داریم. فارسیش میشه اینکه هندیها رو که می گیم اه اه دهاتین ، عربها رو هم که به دلایل مختلف تاریخی دشمنیم باهاشون، چشم بادومیا رو هم که حرفشو نزن، انگلیسیا هم برن بمیرن یه مشت آدم کهنه پرست، امریکاییها هم که بی فرهنگ و تمدنن. تازه به این هم بسنده نمی کنیم که، در ممالک خارجی که باشیم سعی می کنیم با ایرونیای دیگه هم ارتباطمون رو به حداقل برسونیم. حالا چراشو من هنوز نفهمیدم ولی یه حدسایی می تونم بزنم. خیلی برام عجیب بود که همیشه اونایی که خارج بودن می گفتن با ایرونیا کمتر ارتباط داشته باشیم بهتره، همینجا که اومدم هم یکی دوتا از بچه های دانشگاه که ایرانین گفتن ببین حواست خیلی به ایرانیا باشه و باهاشون قاطی نشو ، انگار نه انگار که حالا خودش ایرانیه و منم که ایرانیم پس چرا داری با من حرف می زنی تو که اینجوری می گی. منم برگشتم گفتم که خوب پس حواسم به تو خیلی باشه ؟ اونم گفت نه خودمون رو نمی گم که بقیه رو می گم!!! خلاصه که اگه کشف کردم این قضیه هموطن گریزی دلیلش چی می تونه باشه میام میگم اینجا. ولی در مورد اون قضیه نژاد پرستیه باید یه فکری به حال خودم بکنم چون خیلی ضایع هست ، دوستشونم دارما ولی وقتی می خوام یه نکته منفی در بارشون بگم، مثلاً طرف یه کار احمقانه کرده، فوری می گم خوب هندیه دیگه، یا از این عرب سوسمارخور چه انتظاری داری؟ شاید همون جوکهای ترکی و رشتی و قزوینی هم توی همین دسته باشن ولی عمراً این جوکها رو نمیشه کاریش کرد مگر اینکه چند نسل از من بگذره این ژنش رقیقتر بشه

Saturday, February 2, 2008

E.coli

این تهران هم که انگار آسمونش مشکل داره همینطور یه ریز برف میاد، ما که بودیم از این خبرا نبود که باید کل زمستون هی خواب برف می دیدیم تا یه بار از دستش در بره یه مقادیری در واحد چس مثقال برف بیاد و ما بریم برف بازی. اینجا هم که انگار کلاً از برف و این چیزا خبری نیست، نهایت سرمای هوا توی این یک ماه، 3 درجه بالای صفر بوده، دوستان می گن به خاطر گازهای تولیدی باکتری های روده ما مثل اشریشیا کلی است که هر جا میریم اینجوری میشه من هم می گم که نخیر، دلیل همان گرمای وجودمه. به هر حال اگه من رفتم آلاسکا ، بعد تبدیل شد به کویر لوط تعجب نکنید. نمی دونم این کویر لوط با اون قوم لوط مرتبطه یا نه ، اگه آره چرا قزوین اونجا نیست؟ شاید هم اصلاً این کویر لوت باشه نه لوط
از این اشریشیاکلی گفتم یادم اومد که یه جا خوندم که معلوم نیست چکار کردن با این باکتریه که میشه ازش انرژی گرفت. تا اونجایی که من بلدم این باکتری که جزو باکتریهای ساکن روده هست و فواید زیادی داره برای روده و هضم و جذب غذا، ازش در تولید داروها و پروتئینها توی قضیه ژن درمانی استفاده می کنن ،حالا اینا چه بلایی سر این بنده خدا آوردن که انرژی هم در می کنه دیگه بیل میرم، ولی جالب بود،خدا فسقل باکتری آفریده، هر روز تیتر اخبار علمیه ، بعد یه موجودات دیگه هم آفریده هر روز تیتر اخبار جنگی دنیان

Thursday, January 31, 2008

Invigilators

به حول و قوه الهی این امتحانای این ترم من هم تموم شد البته رسماً دهنم سرویس شد، در تمام سالهای تحصیلم که داره از تعداد موهای سرم بیشتر میشه اینقدر امتحان بهم فشار نیاورده بود. مخصوصاً این آخریه که وقت هم نداشتیم بخونیمش. ولی امتحانی برگزار می کنن این انگلیسیا عین کنکور بود، یک ثانیه هم جا به جا نمیشد و یه مشت ممتحن که همه سن مامان بزرگ بودن و البته خیلی هم خوش اخلاق. کلی هم حواسشون جمع بود که کسی تقلب نکنه حالا من موندم اینجا که باید در 3 ساعت هر چی توی این 4 ماه خوندی رو بنویسی تقلب به چه کارت میاد. دستشویی هم می خواستیم بریم اسکورتمون می کردن . فکر کن داری می ری دستشویی پیرزنه باهات میاد تا دم در ، می خواستم بگم بفرمایین داخل، دم در خوبیت نداره، بعد دیدم نه این از سنش گذشته دیگه کار نمیکنه. خلاصه از سؤالای بعضی اساتید بگذریم، از مدل امتحان گرفتنشون خوشم اومد ،فقط سن این ممتحنا رو یه 20 - 30 سال کم کنن خیلی خوش می گذره. حالا وسط این امتحانا یادم افتاده بود به اون ممتحن خودمون خانم استرس ، که همه از دستش شاکی بودن، نمی دونم هنوز ممتحن هست یا نه، بیچاره با من که خوب بود همیشه ولی داستانی بود اونم برای خودش
خوب برم ببینم در این ایام تعطیل می تونم یه حالی به خودم بدم یا نه

Saturday, January 19, 2008

Loneliness

بعد از چهارماه و پنج روز غربت نشینی ، هنوز یه وقتهایی میشه که یادم میره کجا هستم و فکر میکنم الان ایرانم، مثلا هنوز ساعت 9:30 شب که میشه مغزم میگه اخبار ورزشی، یا موقع برداشتن لباسهام اشتباهی میرم سراغ تختم و دنبال کشوی زیر تخت می گردم بعد می بینم که ای دل غافل اینجا که اتاقم نیست. موقع درس خوندن هم همینطورم ولی همچین ضدحال می خوره آدم وقتی یادش میاد تنهاست. باز خدا پدر این کامپیوتر و اینترنت و بیامرزه وگرنه که احتمالاً خیلی سخت تر می گذ شت

بگذریم، این محله ما هم خیلی باحاله، هر دفعه میریم احتفال جوانان نوزده روزه، کلی آدم جدید می بینیم، اینا کلاً انگار چرخشی میان ضیافت، ولی خوب اگه همشون بیان که عمراً توی این لونه هاشون جا نمی شن ، البته باید بگم یکی از قسمتهای خوب زندگی اینجا همین ضیافت نصف و نیمه و جو جوونشه، گرچه خیلی دلم خیلی هوای یه دعای دسته جمعی پر شور رو کرده
و دیگر اینکه باعث شدم یکی یاد بگیره ترجیح درسته نه ترجیب

Sunday, January 13, 2008

Sun-bath!

با توجه به اینکه هوای تهران خیلی سرد شده و هوای اینجا هم حدود 10 درجه بالای صفره و من هم سرما خوردم میشه یک نتیجه گیری علمی تخیلی کرد: مهم نیست که از لحاظ فیزیکی کجا باشی، اگه فکر و حواست جای دیگه باشه، شرایط اونجا روت اثر میگذاره به همین دلیل بنده در این هفته تمام سعی خودم رو کردم که حواس خودم رو معطوف به نیمکره جنوبی کنم که آب و هوا گرمه ولی خیلی موفق نشدم. البته بعد از یکهفته خود درمانی بهتر شدم و بیشتری از هر قرص و کپسولی یه خواب خوب و طولانی می تونه درمان سرماخوردگی باشه.
نکته بعدی اینه که با نزدیک شدن به زمان امتحانا علاقه من هم به خوندن سایتهای خبری و سیاسی رشد تصاعدی پیدا کرده والبته این اصلاً چیز تازه ای نیست، همون موقعها هم که دبیرستان بودم موقع امتحانا علاقه وافری به اخبار داشتم، حتی پخش مستقیم مجلس رو هم تماشا می کردم ، حالا چه ربطی داره من که نفهمیدم ولی همچین که امتحانا تموم میشه هیچ علاقه ای به دنبال کردن اون چیزا ندارم. احتمالا قضیه همونه که آدم این جور مواقع ترجیح میده هر کاری بکنه به جز درس خوندن ولی خوب بین اینهمه کار من نمی دونم چرا سندرم خبر می گیرم.
و الان تنها چیزی که خیلی می چسبه یه آفتاب داغ و یه هوای خالی از رطوبته. دیگه حالم از هرچی بارون و سبزی و رطوبته به هم خورده. توی این فکرم که بعد از امتحانا برم یه جایی با این خصوصیات ، البته اگه پروژه شروع نشه.

Sunday, January 6, 2008

١٦/١٠/١٣٨٦

یادم نمیاد آخرین باری که نتونستم در احتفال ١٦دی شرکت کنم کی بود، شاید به جز سالهای اول جوانی که دبیرستانی بودم بقیش رو رفته باشم. همیشه این روز یه روز به یاد موندنی بود برامون.اگه اهمیتش از روز تولد یا عید نوروز برامون بیشتر نبود کمتر هم نبود. خیلی از بچه هایی که هیچ جا دیده نمیشدن رو می تونستیم اونجا ببینیم. همیشه یه شور و حال دیگه داشت کار کردن برای ١٦دی. غر زدن و از زیر کار در رفتن هم کمتر بود حتی تصویب ها هم راحت تر گرفته می شد
امروز تنها روزی هستش که تاریخ میلادی یا قمری اون چیزی رو نمی رسونه و فقط با تاریخ شمسی معنی پیدا میکنه
امسال هم با اینکه همه چیز تعطیله بچه ها برنامه دارن امروز. امیدوارم به همشون خوش بگذره گرچه دیگه نسلی عوض شده و از گروهی که باهاش بزرگ شدیم تقریباً کسی نمونده. نمی دونم باز کسی رفته از بازار گل ، گل بخره یا کیک شکلاتی بی بی که روش نوشته شده باشه: روز جوانان بهایی ایران مبارک باد

Saturday, January 5, 2008

We are Writing the Future!

سه روز رفتم فستیوال بهائیان جزیره،خیلی عالی بود همه چیز، خوش گذشت جای همه هم خالی که اگه بودن خیلی بهتر می گذشت. کلی گفتنی داره این فستیوال که الان وقتش رو ندارم بنویسم . 1500 نفر بهایی از جاهای مختلف که البته فکر کنم حداقل نصفشون ایرانی و ایرانی زاده بودن. به هر حال برنامه های خوبی داشت و من هم فکر می کردم که خوب کی می شه که توی ایران هم یه همچین چیزی برگزار بشه؟ راستش یه مقادیری اونجا دلم گرفت . فکر کنین یه دانشگاه مثلاً شهید بهشتی رو 3 روز بگیریم و برنامه داشته باشیم اونجا، سالن اجلاس سران یا مرکز همایش های رازی هم خوبه. به هر حال امیدوارم هر موقع که خودش صلاح می دونه این امکان رو ایجاد کنه برای احبای ایران. لذت شرکت توی همچین برنامه ای خیلی زیاده ولی از اون بهتر و لذتبخش تر اینه که جزو برگزارکننده های اون باشی. من که بعد از 5-6 سال هنوز هر وقت یاد اون کانونشن50 نفری میوفتم یه حس خوب غرورانگیز همراه با احساس موفقیت و رضایت میاد سراغم به اضافه یک بغض که نمی دونم چیه. شاید مثل اشک شوق باشه شاید هم ترس از تکرار نشدنش. به هر حال بهتره که امیدوار باشیم به بهبود اوضاع در ایرانمون