Friday, November 21, 2008

Gimme a dryer!

من الان احساس می کنم که دبی هستم ، دلیلش هم اینه که تنها راه خشک کردن لباس برای ما که خشک کن نداریم این هست که رادیاتور رو روشن کنیم و لباسها رو روش و کنارش پهن کنیم این اتاق من هم که یه رادیاتور داره 2-3 متری طولشه و هوا هم که خودش الان آلردی بدون شوفاژ پونزه بیس درجه ای هست توی خونه این رو هم که روشن می کنیم میشه 40 درجه، بخارات ناشی از خشک شدن لباس رو هم اضافه کنید میشه خود دبی

Sunday, November 16, 2008

God Knows

این دفعه یه داستانک داریم، می خوایم بی خیال این روزهای ابری لندن و دود گرفته تهرون بشیم و بریم به سی سال قبل، یعنی همین روزهای پایانی آبان ماه سال 1357
خوب اون موقع توی اون هیاهوهای انقلاب و آخرین ماههای حکومت شاه در ایران، یه زوج جوان که از سنشون 27 و 21 سال می گذشت و حدود یک سال و نیم بود که با هم زندگی می کردن و کاری هم به این اوضاع دور و برشون نداشتن ، حس می کنن که توی خونه شون یه چیزی کمه و لازمه که از تنهایی در بیان و در یکی از همین شبهای پائیزی شیراز( شاید هم روز بوده من یادم نمیاد!) دست به یک سری عملیاتی می زنند که نتیجش دربعد از ظهر ششم شهریور 1358 مشخص شد
بر اساس محاسبات بنده ، باید همین 27 آبان با یکی دو روز پس و پیش اتفاق افتاده باشه اما خوب همونطور که می دونید اینگونه امور هیچوقت دقیق نیست و از اونجایی هم که ما هنوز اونقدر پررو نشدیم که بریم از اون زوج جوان آن روزها ماوقع رو بپرسیم، این ایام انتهایی آبان ماه و چندروز ابتدایی آذرماه رو ایام الشک نامگذاری می کنیم. در این ایام بود که ما هم قاطی بقیه مخلوقات درآمدیم و ذیروح شدیم پس باشد که همگان در این ایام شاد و خوش و خرم باشند و حالش رو ببرند

Wednesday, November 12, 2008

Welsh One

شنبه گذشته بشدیم به کاردیف. این مردم ولز رو ما نمی دونستیم یه زبون دیگه برای خودشون دارن و کلی هم می نازن بهش و اصلاً هم قابل خوندن نیست و ریشه لاتین نداره، گویا اسکاتلندی ها هم از اینجور زبونها دارن. همشون هم عشق راگبی هستن و اگه بهشون بگی فوتبال دوست داری چپ چپ نگات می کنن. اونروز هم که ما رفتیم یه مسابقه راگبی بود و شهر خالی شده بود همه در حال رفتن به استادیوم بودن اما اندک دخترانی که رؤیت شدند به نظر هات تر از این لندن نشین ها میومدن. خود شهر که خیلی بی مزه بود و کل شهر رو می شد پیاده رفت. کلا این مملکت گشتن نداره همش عین شمال خودمونه. یه قلعه هم داشت که رفتیم دیدیمش و من که داشتم از پله هاش پایین می رفتم یاد بناهای تاریخی ایران بودم که چطور در و دیوارش پر از یادگاری و خط خطی و اینهاست و نمی دونم چرا اینجوریه توی ایران. همه جای دنیا هم متولیان می رسند و سالم نگه می دارند اینجور بناها رو، هم مردم رعایت می کنند
بی ربط: چقدر زشته که توی یک آزمایشگاه در یک دانشگاه واقع در دیار غربت 2 تا دختر ایرانی با هم کار کنند و به جای اینکه با هم خوب باشند زیر آب هم رو بزنند و از اون زشت تر اون هست که میان جدا جدا پیش من همینطور ازهم بد میگن. بابا نکنید این کارها رو، ببینید این همه ملیت مختلف اینجاس چه همه با هم خوبن و هوای هم رو دارن