Friday, October 31, 2008

Snowfall


اینجا شده زمستون پریشب هم حدود یکساعت برف اومد و البته سریع هم آب شد ولی من کلی حال کردم روز بعدش یعنی دیروز هم هوا آفتابی و سرد بود
آخه اینجا دو مدل سرما داریم یکی سرد و مرطوبه که معمولاً اینطوریه یعنی در عین اینکه سرد میشه و باد و بارون هم هست یا کلاً هوا رطوبتش زیاده ، یه وقتا که از دستش در میره و آفتابه و باد هم کم می وزه میشه سرد و خشک شبیه همون تهرون خودمون که دیروز هم اینطوری شده بود و ما خوشمان آمد و گفتیم در اینجا هم بنگاریمش باشد که پاینده گردد به همراه عکسش

Wednesday, October 22, 2008

Home

خدا لعنت کند این بالاترین را، همین وبسایت را می گویم که همینطور اخبار عجیب و غریب از ایران می فرستد و ملت هم باحال هایش را داغ می کنند و می رود آن بالا که چشم همه به آن بیفتد و داغتر از قبل شود. اخیراً سرعت پیدایش اخبار عجیب و غریب بیشتر هم شده و هر شب قبل از خواب که ما سری به بالا می زنیم خبری می خوانیم که خواب از سرمی پراند. گاهی هر کدام از این خبرها به تنهایی می تواند کشوری را برای مدتی به بحران ببرد اما در مملکت گل و بلبل ما همه چیز عادیست. برخی دیگر از خبرها هم تنها انسان را به شک وا می دارد که نکند راست گفته اند که خلایق هرچه لایق
وزارت کشور در هر دولتی بسیار مهم است ، حال اصلا مهم نیست که وزیرش خود را دکتر بخواند آن هم از آکسفورد و بعد هم که گندش در بیاید این گونه سرپوش گذارند که پول مدرک خریداری شده را داده ایم پس ما جعل نکرده ایم و این وسط کسی نیست که جواب بدهد دمت گرم که جعل نکردی ولی کجای دنیا مدرک را می خرند دکتر؟
کمی آن طرف تر ، آن مرد عدالت پرور و خادم ملت همان که هر وقت سخن از تحریم شورای امنیت بود ترجیع بند کاغذ پاره های بی ارزش را حواله می کرد، نفهمیدیم چطور هوس کرد که عضو شورای امنیت شویم و با ژاپون رقابت کنیم در بدست آوردن کرسی غیر دائم این شورا آن هم در زمانی که ایران یکی از منزوی ترین دوران خود را در بین کشورهای جهان تجربه می کند. ما که نفهمیدیم دلیل شرکت در این بازی را که نتیجه اش از قبل مشخص بود و بالاخره نفهمیدیم که شورای امنیت خوب است یا بد؟
از مقر دولت که این روزها کاخ سعد آباد است دور می شویم و زیباترین خیابان شهر را به سوی جنوب روانه می شویم تا برسیم به پارک ملت ، بوی شتر مرغ می آید و ملتی مشغول تهیه درازترین ساندویچ دنیا هستند جهت ثبت در گینس. اما گویا کار به متراژ نرسیده و نمایندگان گینس مشغول اندازه گیری ساندویچ بودند که ملت همیشه گرسنه حمله کرد ه اند و از درازترین ساندویج دنیا هم چیزی باقی نمانده برای ثبت در بین رکوردها. گویا درازترین ساندویچ هم برای گرسنگی این ملت کفاف نمی کند
نمی دانم چه شد یاد آن موشکهای شهاب افتادم و آن جریان فتوشاپ که دستشان رو شد و مضحکه همه خبرگزاریها شدیم

کم کم داشت یادم می رفت سرداری که نماز جماعت می خواند با آن 6 نفر و آن جریان استاد دانشگاه زنجان هم که در مقابل آن عددی نبود که امشب لینکی از یک امام جمعه و نماینده ولی فقیه با همسر کارمندش داغ شد در بالاترین. گویا جناب ملا تبحر فراوانی هم داشته در امر خیر اما دلم برای آن دختری می سوزد که به خاطر قوانینی که امثال همین سردار و استاد و ملا برقرار کرده اند و بر حفظش اصرار می ورزند، نمی تواند در خیابانهای شهرش آسوده قدم بزند مبادا که پلیسی که باید برای امنیتش خدمت کند به سراغش آید و آبرویش را ببرد به خاطر دو تار مو یا کوتاهی مانتویی که زیرش شلوار هم پوشیده

Friday, October 17, 2008

Same as before...

خوب این هم نشد وبلاگ نوشتن، من همینم دیگه اون وبلاگ قبلی هم همینطوری شد آخراش. یه وقتا نوشتنم میاد یه وقتا هم نمیاد یه وقتای دیگه هم که نوشتنه میاد وقتش نیست و اینجوری میشه که یک ماه بیشتره که خاک خورده بیچاره
توی این مدت هم اتفاق مهمش فارغ شدنمون بود ( با اون مراسم و لباسای مسخره که من بیشتر یاد عبای آخوندا افتاده بودم ) و از اون مهمتر خانم والده و موسیو تشریف آوردن فرنگستون زیارت گل پسرشون و این دو هفته برای من حال و هوای عید داشت و اینقدر خوش گذشت که جداییش سخت تر از اون جداییهای قبل بود. فقط حیفش این بود که نصفه دیگه خانواده که همشیرگان گرامی باشند تهران مونده بودن و جاشون کلی خالی بود. تازه از الان من توی این فکرم که کی میتونم برم ایران، با این اوضاع هم که هیچ چیز مشخص نیست نمیشه برنامه ریزی کرد
خلاصه ما دوباره تنها شدیم و برگشتیم به زندگی معمولی هر روزه و فعلاً همون آزمایشگاه دانشگاه مشغول بازی با این داروهاییم
توی این خونه جدید هم که من و همکلاسی پارسالم هستیم و یه پسر تایوانی که روانشناسی میخونه اینجا و بیچاره زنش تایوان مونده و یه پسر ایتالیایی که اینجا کار می کنه و دوست دخترش اینقدر باحاله ماهی یکبار پامیشه از ایتالیا میاد پیشش. من که اینجا هنوز پاستوریزه که هیچ استریلیزه موندم و فکر کنم هوای اینجا روی خلقیات من اثر گذاشته کلاً دارم خلق بدیع میشم و اگه یه چند سال دیگه بمونم احتمالاً تغییر رشته میدم از هولولوژی به الهیات. دیگه این سری خانم والده باورش نمی شد که ، میگفت توی ایران که جرم بود دوست دختر و این چیزهات به راه بود حالا اینجا که آزاده یعنی نداری؟ من هم عرض می کردم که خوب هنر من در همینه که همیشه دوست دارم غیرقابل پیش بینی باشم
این مدت که من سرم گرم کارهام بود از خیلی از دوستام بی خبرم و کلاً ارتباطات در همون حدی که تیم ملی فوتبالش افت کرده اومده پایین و باید یه حال و احوالی از بروبچ بپرسم و یه آماری از ایران بگیرم ببینم چه خبر. خوب پس فعلاً