Thursday, January 31, 2008

Invigilators

به حول و قوه الهی این امتحانای این ترم من هم تموم شد البته رسماً دهنم سرویس شد، در تمام سالهای تحصیلم که داره از تعداد موهای سرم بیشتر میشه اینقدر امتحان بهم فشار نیاورده بود. مخصوصاً این آخریه که وقت هم نداشتیم بخونیمش. ولی امتحانی برگزار می کنن این انگلیسیا عین کنکور بود، یک ثانیه هم جا به جا نمیشد و یه مشت ممتحن که همه سن مامان بزرگ بودن و البته خیلی هم خوش اخلاق. کلی هم حواسشون جمع بود که کسی تقلب نکنه حالا من موندم اینجا که باید در 3 ساعت هر چی توی این 4 ماه خوندی رو بنویسی تقلب به چه کارت میاد. دستشویی هم می خواستیم بریم اسکورتمون می کردن . فکر کن داری می ری دستشویی پیرزنه باهات میاد تا دم در ، می خواستم بگم بفرمایین داخل، دم در خوبیت نداره، بعد دیدم نه این از سنش گذشته دیگه کار نمیکنه. خلاصه از سؤالای بعضی اساتید بگذریم، از مدل امتحان گرفتنشون خوشم اومد ،فقط سن این ممتحنا رو یه 20 - 30 سال کم کنن خیلی خوش می گذره. حالا وسط این امتحانا یادم افتاده بود به اون ممتحن خودمون خانم استرس ، که همه از دستش شاکی بودن، نمی دونم هنوز ممتحن هست یا نه، بیچاره با من که خوب بود همیشه ولی داستانی بود اونم برای خودش
خوب برم ببینم در این ایام تعطیل می تونم یه حالی به خودم بدم یا نه

Saturday, January 19, 2008

Loneliness

بعد از چهارماه و پنج روز غربت نشینی ، هنوز یه وقتهایی میشه که یادم میره کجا هستم و فکر میکنم الان ایرانم، مثلا هنوز ساعت 9:30 شب که میشه مغزم میگه اخبار ورزشی، یا موقع برداشتن لباسهام اشتباهی میرم سراغ تختم و دنبال کشوی زیر تخت می گردم بعد می بینم که ای دل غافل اینجا که اتاقم نیست. موقع درس خوندن هم همینطورم ولی همچین ضدحال می خوره آدم وقتی یادش میاد تنهاست. باز خدا پدر این کامپیوتر و اینترنت و بیامرزه وگرنه که احتمالاً خیلی سخت تر می گذ شت

بگذریم، این محله ما هم خیلی باحاله، هر دفعه میریم احتفال جوانان نوزده روزه، کلی آدم جدید می بینیم، اینا کلاً انگار چرخشی میان ضیافت، ولی خوب اگه همشون بیان که عمراً توی این لونه هاشون جا نمی شن ، البته باید بگم یکی از قسمتهای خوب زندگی اینجا همین ضیافت نصف و نیمه و جو جوونشه، گرچه خیلی دلم خیلی هوای یه دعای دسته جمعی پر شور رو کرده
و دیگر اینکه باعث شدم یکی یاد بگیره ترجیح درسته نه ترجیب

Sunday, January 13, 2008

Sun-bath!

با توجه به اینکه هوای تهران خیلی سرد شده و هوای اینجا هم حدود 10 درجه بالای صفره و من هم سرما خوردم میشه یک نتیجه گیری علمی تخیلی کرد: مهم نیست که از لحاظ فیزیکی کجا باشی، اگه فکر و حواست جای دیگه باشه، شرایط اونجا روت اثر میگذاره به همین دلیل بنده در این هفته تمام سعی خودم رو کردم که حواس خودم رو معطوف به نیمکره جنوبی کنم که آب و هوا گرمه ولی خیلی موفق نشدم. البته بعد از یکهفته خود درمانی بهتر شدم و بیشتری از هر قرص و کپسولی یه خواب خوب و طولانی می تونه درمان سرماخوردگی باشه.
نکته بعدی اینه که با نزدیک شدن به زمان امتحانا علاقه من هم به خوندن سایتهای خبری و سیاسی رشد تصاعدی پیدا کرده والبته این اصلاً چیز تازه ای نیست، همون موقعها هم که دبیرستان بودم موقع امتحانا علاقه وافری به اخبار داشتم، حتی پخش مستقیم مجلس رو هم تماشا می کردم ، حالا چه ربطی داره من که نفهمیدم ولی همچین که امتحانا تموم میشه هیچ علاقه ای به دنبال کردن اون چیزا ندارم. احتمالا قضیه همونه که آدم این جور مواقع ترجیح میده هر کاری بکنه به جز درس خوندن ولی خوب بین اینهمه کار من نمی دونم چرا سندرم خبر می گیرم.
و الان تنها چیزی که خیلی می چسبه یه آفتاب داغ و یه هوای خالی از رطوبته. دیگه حالم از هرچی بارون و سبزی و رطوبته به هم خورده. توی این فکرم که بعد از امتحانا برم یه جایی با این خصوصیات ، البته اگه پروژه شروع نشه.

Sunday, January 6, 2008

١٦/١٠/١٣٨٦

یادم نمیاد آخرین باری که نتونستم در احتفال ١٦دی شرکت کنم کی بود، شاید به جز سالهای اول جوانی که دبیرستانی بودم بقیش رو رفته باشم. همیشه این روز یه روز به یاد موندنی بود برامون.اگه اهمیتش از روز تولد یا عید نوروز برامون بیشتر نبود کمتر هم نبود. خیلی از بچه هایی که هیچ جا دیده نمیشدن رو می تونستیم اونجا ببینیم. همیشه یه شور و حال دیگه داشت کار کردن برای ١٦دی. غر زدن و از زیر کار در رفتن هم کمتر بود حتی تصویب ها هم راحت تر گرفته می شد
امروز تنها روزی هستش که تاریخ میلادی یا قمری اون چیزی رو نمی رسونه و فقط با تاریخ شمسی معنی پیدا میکنه
امسال هم با اینکه همه چیز تعطیله بچه ها برنامه دارن امروز. امیدوارم به همشون خوش بگذره گرچه دیگه نسلی عوض شده و از گروهی که باهاش بزرگ شدیم تقریباً کسی نمونده. نمی دونم باز کسی رفته از بازار گل ، گل بخره یا کیک شکلاتی بی بی که روش نوشته شده باشه: روز جوانان بهایی ایران مبارک باد

Saturday, January 5, 2008

We are Writing the Future!

سه روز رفتم فستیوال بهائیان جزیره،خیلی عالی بود همه چیز، خوش گذشت جای همه هم خالی که اگه بودن خیلی بهتر می گذشت. کلی گفتنی داره این فستیوال که الان وقتش رو ندارم بنویسم . 1500 نفر بهایی از جاهای مختلف که البته فکر کنم حداقل نصفشون ایرانی و ایرانی زاده بودن. به هر حال برنامه های خوبی داشت و من هم فکر می کردم که خوب کی می شه که توی ایران هم یه همچین چیزی برگزار بشه؟ راستش یه مقادیری اونجا دلم گرفت . فکر کنین یه دانشگاه مثلاً شهید بهشتی رو 3 روز بگیریم و برنامه داشته باشیم اونجا، سالن اجلاس سران یا مرکز همایش های رازی هم خوبه. به هر حال امیدوارم هر موقع که خودش صلاح می دونه این امکان رو ایجاد کنه برای احبای ایران. لذت شرکت توی همچین برنامه ای خیلی زیاده ولی از اون بهتر و لذتبخش تر اینه که جزو برگزارکننده های اون باشی. من که بعد از 5-6 سال هنوز هر وقت یاد اون کانونشن50 نفری میوفتم یه حس خوب غرورانگیز همراه با احساس موفقیت و رضایت میاد سراغم به اضافه یک بغض که نمی دونم چیه. شاید مثل اشک شوق باشه شاید هم ترس از تکرار نشدنش. به هر حال بهتره که امیدوار باشیم به بهبود اوضاع در ایرانمون