Wednesday, September 30, 2009

Autumn

دلتنگی هم چیز عجیبیه٫ همیشه همراه آدمه٫ یه موقع هست که توی مملکت خودتی و دلت برای فامیلها و دوستان دور از خودت تنگ میشه٫ یه وقتی هم یکی رو دوست داری و دلت براش تنگ میشه ٫ حالا اگه وطنت رو ترک کنی دلتنگیها بیشتر هم میشه و برای همه جاهایی که توش خاطره داری هم دلتنگ میشی و البته همه اون آدمهایی که خاطره ها رو برات ساختن
تا اینجای قضیه همه چی طبیعیه ولی امروز یه اتفاق جالب افتاد
من از وقتی که از ایران خارج شدم تا ۶ ماه اول دلتنگیم از نوع غربت نشینی بود. بعدش که دو هفته رفتم ایران و برگشتم دلم کمتر تنگ شد و هر چی هم بود بیشتر برای خانواده بود تا خود مملکت و بقیه. بعد از یک مدت هم آدم دیگه عادت می کنه به این دلتنگی تا اینکه یه اتفاق جدید بیوفته توی زندگی مثلا از یکی خوشت بیاد و فکرت متمرکز بشه روی اون٫ در اون صورت دلتنگیه هم از افکارت تبعیت می کنه و بقیه دلتنگیها کمرنگ میشه تا جاییکه اصلا حس خارج از وطن بودن رو نداری
تقریبا این اتفاق برای من افتاد تا اینکه امروز برای چند لحظه اون مشغله رو گذاشتم کنار و رفتم توی فکر پاییز و رادیو جوان هم داشت آهنگ قمیشی رو پخش می کرد و همه چی دست به دست هم داد و دلم بدجور برای تهران و عصرای پاییزیش تنگ شد برای همون پاییزایی که می رفتم مدرسه یا برای شروع ترم دانشگاه یا برای شروع یه زندگی جدید بعد از یک کات دردآور یا برای ترافیک وحشتناک عصرای پاییزی و حتی برای اون برگهای چنار زرد شده زیباترین خیابون شهر که شنیدم یکطرفه هم شده
در عرض چند ثانیه دلم برای همه اینها تنگ شد و گفتم بیام اینجا بنویسم که یادم بمونه و بعدش برم دوباره روی حال فوکوس کنم

1 comment:

سـ ي م ا said...

سخت ترش اينه كه توو مملكتِ خودت احساسِ غربت كني...