من الان احساس می کنم که دبی هستم ، دلیلش هم اینه که تنها راه خشک کردن لباس برای ما که خشک کن نداریم این هست که رادیاتور رو روشن کنیم و لباسها رو روش و کنارش پهن کنیم این اتاق من هم که یه رادیاتور داره 2-3 متری طولشه و هوا هم که خودش الان آلردی بدون شوفاژ پونزه بیس درجه ای هست توی خونه این رو هم که روشن می کنیم میشه 40 درجه، بخارات ناشی از خشک شدن لباس رو هم اضافه کنید میشه خود دبی
Friday, November 21, 2008
Sunday, November 16, 2008
God Knows
این دفعه یه داستانک داریم، می خوایم بی خیال این روزهای ابری لندن و دود گرفته تهرون بشیم و بریم به سی سال قبل، یعنی همین روزهای پایانی آبان ماه سال 1357
خوب اون موقع توی اون هیاهوهای انقلاب و آخرین ماههای حکومت شاه در ایران، یه زوج جوان که از سنشون 27 و 21 سال می گذشت و حدود یک سال و نیم بود که با هم زندگی می کردن و کاری هم به این اوضاع دور و برشون نداشتن ، حس می کنن که توی خونه شون یه چیزی کمه و لازمه که از تنهایی در بیان و در یکی از همین شبهای پائیزی شیراز( شاید هم روز بوده من یادم نمیاد!) دست به یک سری عملیاتی می زنند که نتیجش دربعد از ظهر ششم شهریور 1358 مشخص شد
خوب اون موقع توی اون هیاهوهای انقلاب و آخرین ماههای حکومت شاه در ایران، یه زوج جوان که از سنشون 27 و 21 سال می گذشت و حدود یک سال و نیم بود که با هم زندگی می کردن و کاری هم به این اوضاع دور و برشون نداشتن ، حس می کنن که توی خونه شون یه چیزی کمه و لازمه که از تنهایی در بیان و در یکی از همین شبهای پائیزی شیراز( شاید هم روز بوده من یادم نمیاد!) دست به یک سری عملیاتی می زنند که نتیجش دربعد از ظهر ششم شهریور 1358 مشخص شد
بر اساس محاسبات بنده ، باید همین 27 آبان با یکی دو روز پس و پیش اتفاق افتاده باشه اما خوب همونطور که می دونید اینگونه امور هیچوقت دقیق نیست و از اونجایی هم که ما هنوز اونقدر پررو نشدیم که بریم از اون زوج جوان آن روزها ماوقع رو بپرسیم، این ایام انتهایی آبان ماه و چندروز ابتدایی آذرماه رو ایام الشک نامگذاری می کنیم. در این ایام بود که ما هم قاطی بقیه مخلوقات درآمدیم و ذیروح شدیم پس باشد که همگان در این ایام شاد و خوش و خرم باشند و حالش رو ببرند
Posted by
Pooch
at
10:18 PM
0
comments
Wednesday, November 12, 2008
Welsh One
شنبه گذشته بشدیم به کاردیف. این مردم ولز رو ما نمی دونستیم یه زبون دیگه برای خودشون دارن و کلی هم می نازن بهش و اصلاً هم قابل خوندن نیست و ریشه لاتین نداره، گویا اسکاتلندی ها هم از اینجور زبونها دارن. همشون هم عشق راگبی هستن و اگه بهشون بگی فوتبال دوست داری چپ چپ نگات می کنن. اونروز هم که ما رفتیم یه مسابقه راگبی بود و شهر خالی شده بود همه در حال رفتن به استادیوم بودن اما اندک دخترانی که رؤیت شدند به نظر هات تر از این لندن نشین ها میومدن. خود شهر که خیلی بی مزه بود و کل شهر رو می شد پیاده رفت. کلا این مملکت گشتن نداره همش عین شمال خودمونه. یه قلعه هم داشت که رفتیم دیدیمش و من که داشتم از پله هاش پایین می رفتم یاد بناهای تاریخی ایران بودم که چطور در و دیوارش پر از یادگاری و خط خطی و اینهاست و نمی دونم چرا اینجوریه توی ایران. همه جای دنیا هم متولیان می رسند و سالم نگه می دارند اینجور بناها رو، هم مردم رعایت می کنند
بی ربط: چقدر زشته که توی یک آزمایشگاه در یک دانشگاه واقع در دیار غربت 2 تا دختر ایرانی با هم کار کنند و به جای اینکه با هم خوب باشند زیر آب هم رو بزنند و از اون زشت تر اون هست که میان جدا جدا پیش من همینطور ازهم بد میگن. بابا نکنید این کارها رو، ببینید این همه ملیت مختلف اینجاس چه همه با هم خوبن و هوای هم رو دارن
Posted by
Pooch
at
12:14 AM
0
comments
Friday, October 31, 2008
Snowfall
اینجا شده زمستون پریشب هم حدود یکساعت برف اومد و البته سریع هم آب شد ولی من کلی حال کردم روز بعدش یعنی دیروز هم هوا آفتابی و سرد بود
آخه اینجا دو مدل سرما داریم یکی سرد و مرطوبه که معمولاً اینطوریه یعنی در عین اینکه سرد میشه و باد و بارون هم هست یا کلاً هوا رطوبتش زیاده ، یه وقتا که از دستش در میره و آفتابه و باد هم کم می وزه میشه سرد و خشک شبیه همون تهرون خودمون که دیروز هم اینطوری شده بود و ما خوشمان آمد و گفتیم در اینجا هم بنگاریمش باشد که پاینده گردد به همراه عکسش
آخه اینجا دو مدل سرما داریم یکی سرد و مرطوبه که معمولاً اینطوریه یعنی در عین اینکه سرد میشه و باد و بارون هم هست یا کلاً هوا رطوبتش زیاده ، یه وقتا که از دستش در میره و آفتابه و باد هم کم می وزه میشه سرد و خشک شبیه همون تهرون خودمون که دیروز هم اینطوری شده بود و ما خوشمان آمد و گفتیم در اینجا هم بنگاریمش باشد که پاینده گردد به همراه عکسش
Posted by
Pooch
at
12:48 AM
0
comments
Wednesday, October 22, 2008
Home
خدا لعنت کند این بالاترین را، همین وبسایت را می گویم که همینطور اخبار عجیب و غریب از ایران می فرستد و ملت هم باحال هایش را داغ می کنند و می رود آن بالا که چشم همه به آن بیفتد و داغتر از قبل شود. اخیراً سرعت پیدایش اخبار عجیب و غریب بیشتر هم شده و هر شب قبل از خواب که ما سری به بالا می زنیم خبری می خوانیم که خواب از سرمی پراند. گاهی هر کدام از این خبرها به تنهایی می تواند کشوری را برای مدتی به بحران ببرد اما در مملکت گل و بلبل ما همه چیز عادیست. برخی دیگر از خبرها هم تنها انسان را به شک وا می دارد که نکند راست گفته اند که خلایق هرچه لایق
وزارت کشور در هر دولتی بسیار مهم است ، حال اصلا مهم نیست که وزیرش خود را دکتر بخواند آن هم از آکسفورد و بعد هم که گندش در بیاید این گونه سرپوش گذارند که پول مدرک خریداری شده را داده ایم پس ما جعل نکرده ایم و این وسط کسی نیست که جواب بدهد دمت گرم که جعل نکردی ولی کجای دنیا مدرک را می خرند دکتر؟
کمی آن طرف تر ، آن مرد عدالت پرور و خادم ملت همان که هر وقت سخن از تحریم شورای امنیت بود ترجیع بند کاغذ پاره های بی ارزش را حواله می کرد، نفهمیدیم چطور هوس کرد که عضو شورای امنیت شویم و با ژاپون رقابت کنیم در بدست آوردن کرسی غیر دائم این شورا آن هم در زمانی که ایران یکی از منزوی ترین دوران خود را در بین کشورهای جهان تجربه می کند. ما که نفهمیدیم دلیل شرکت در این بازی را که نتیجه اش از قبل مشخص بود و بالاخره نفهمیدیم که شورای امنیت خوب است یا بد؟
از مقر دولت که این روزها کاخ سعد آباد است دور می شویم و زیباترین خیابان شهر را به سوی جنوب روانه می شویم تا برسیم به پارک ملت ، بوی شتر مرغ می آید و ملتی مشغول تهیه درازترین ساندویچ دنیا هستند جهت ثبت در گینس. اما گویا کار به متراژ نرسیده و نمایندگان گینس مشغول اندازه گیری ساندویچ بودند که ملت همیشه گرسنه حمله کرد ه اند و از درازترین ساندویج دنیا هم چیزی باقی نمانده برای ثبت در بین رکوردها. گویا درازترین ساندویچ هم برای گرسنگی این ملت کفاف نمی کند
وزارت کشور در هر دولتی بسیار مهم است ، حال اصلا مهم نیست که وزیرش خود را دکتر بخواند آن هم از آکسفورد و بعد هم که گندش در بیاید این گونه سرپوش گذارند که پول مدرک خریداری شده را داده ایم پس ما جعل نکرده ایم و این وسط کسی نیست که جواب بدهد دمت گرم که جعل نکردی ولی کجای دنیا مدرک را می خرند دکتر؟
کمی آن طرف تر ، آن مرد عدالت پرور و خادم ملت همان که هر وقت سخن از تحریم شورای امنیت بود ترجیع بند کاغذ پاره های بی ارزش را حواله می کرد، نفهمیدیم چطور هوس کرد که عضو شورای امنیت شویم و با ژاپون رقابت کنیم در بدست آوردن کرسی غیر دائم این شورا آن هم در زمانی که ایران یکی از منزوی ترین دوران خود را در بین کشورهای جهان تجربه می کند. ما که نفهمیدیم دلیل شرکت در این بازی را که نتیجه اش از قبل مشخص بود و بالاخره نفهمیدیم که شورای امنیت خوب است یا بد؟
از مقر دولت که این روزها کاخ سعد آباد است دور می شویم و زیباترین خیابان شهر را به سوی جنوب روانه می شویم تا برسیم به پارک ملت ، بوی شتر مرغ می آید و ملتی مشغول تهیه درازترین ساندویچ دنیا هستند جهت ثبت در گینس. اما گویا کار به متراژ نرسیده و نمایندگان گینس مشغول اندازه گیری ساندویچ بودند که ملت همیشه گرسنه حمله کرد ه اند و از درازترین ساندویج دنیا هم چیزی باقی نمانده برای ثبت در بین رکوردها. گویا درازترین ساندویچ هم برای گرسنگی این ملت کفاف نمی کند
نمی دانم چه شد یاد آن موشکهای شهاب افتادم و آن جریان فتوشاپ که دستشان رو شد و مضحکه همه خبرگزاریها شدیم
کم کم داشت یادم می رفت سرداری که نماز جماعت می خواند با آن 6 نفر و آن جریان استاد دانشگاه زنجان هم که در مقابل آن عددی نبود که امشب لینکی از یک امام جمعه و نماینده ولی فقیه با همسر کارمندش داغ شد در بالاترین. گویا جناب ملا تبحر فراوانی هم داشته در امر خیر اما دلم برای آن دختری می سوزد که به خاطر قوانینی که امثال همین سردار و استاد و ملا برقرار کرده اند و بر حفظش اصرار می ورزند، نمی تواند در خیابانهای شهرش آسوده قدم بزند مبادا که پلیسی که باید برای امنیتش خدمت کند به سراغش آید و آبرویش را ببرد به خاطر دو تار مو یا کوتاهی مانتویی که زیرش شلوار هم پوشیده
Posted by
Pooch
at
12:53 AM
1 comments
Friday, October 17, 2008
Same as before...
خوب این هم نشد وبلاگ نوشتن، من همینم دیگه اون وبلاگ قبلی هم همینطوری شد آخراش. یه وقتا نوشتنم میاد یه وقتا هم نمیاد یه وقتای دیگه هم که نوشتنه میاد وقتش نیست و اینجوری میشه که یک ماه بیشتره که خاک خورده بیچاره
توی این مدت هم اتفاق مهمش فارغ شدنمون بود ( با اون مراسم و لباسای مسخره که من بیشتر یاد عبای آخوندا افتاده بودم ) و از اون مهمتر خانم والده و موسیو تشریف آوردن فرنگستون زیارت گل پسرشون و این دو هفته برای من حال و هوای عید داشت و اینقدر خوش گذشت که جداییش سخت تر از اون جداییهای قبل بود. فقط حیفش این بود که نصفه دیگه خانواده که همشیرگان گرامی باشند تهران مونده بودن و جاشون کلی خالی بود. تازه از الان من توی این فکرم که کی میتونم برم ایران، با این اوضاع هم که هیچ چیز مشخص نیست نمیشه برنامه ریزی کرد
خلاصه ما دوباره تنها شدیم و برگشتیم به زندگی معمولی هر روزه و فعلاً همون آزمایشگاه دانشگاه مشغول بازی با این داروهاییم
توی این خونه جدید هم که من و همکلاسی پارسالم هستیم و یه پسر تایوانی که روانشناسی میخونه اینجا و بیچاره زنش تایوان مونده و یه پسر ایتالیایی که اینجا کار می کنه و دوست دخترش اینقدر باحاله ماهی یکبار پامیشه از ایتالیا میاد پیشش. من که اینجا هنوز پاستوریزه که هیچ استریلیزه موندم و فکر کنم هوای اینجا روی خلقیات من اثر گذاشته کلاً دارم خلق بدیع میشم و اگه یه چند سال دیگه بمونم احتمالاً تغییر رشته میدم از هولولوژی به الهیات. دیگه این سری خانم والده باورش نمی شد که ، میگفت توی ایران که جرم بود دوست دختر و این چیزهات به راه بود حالا اینجا که آزاده یعنی نداری؟ من هم عرض می کردم که خوب هنر من در همینه که همیشه دوست دارم غیرقابل پیش بینی باشم
توی این مدت هم اتفاق مهمش فارغ شدنمون بود ( با اون مراسم و لباسای مسخره که من بیشتر یاد عبای آخوندا افتاده بودم ) و از اون مهمتر خانم والده و موسیو تشریف آوردن فرنگستون زیارت گل پسرشون و این دو هفته برای من حال و هوای عید داشت و اینقدر خوش گذشت که جداییش سخت تر از اون جداییهای قبل بود. فقط حیفش این بود که نصفه دیگه خانواده که همشیرگان گرامی باشند تهران مونده بودن و جاشون کلی خالی بود. تازه از الان من توی این فکرم که کی میتونم برم ایران، با این اوضاع هم که هیچ چیز مشخص نیست نمیشه برنامه ریزی کرد
خلاصه ما دوباره تنها شدیم و برگشتیم به زندگی معمولی هر روزه و فعلاً همون آزمایشگاه دانشگاه مشغول بازی با این داروهاییم
توی این خونه جدید هم که من و همکلاسی پارسالم هستیم و یه پسر تایوانی که روانشناسی میخونه اینجا و بیچاره زنش تایوان مونده و یه پسر ایتالیایی که اینجا کار می کنه و دوست دخترش اینقدر باحاله ماهی یکبار پامیشه از ایتالیا میاد پیشش. من که اینجا هنوز پاستوریزه که هیچ استریلیزه موندم و فکر کنم هوای اینجا روی خلقیات من اثر گذاشته کلاً دارم خلق بدیع میشم و اگه یه چند سال دیگه بمونم احتمالاً تغییر رشته میدم از هولولوژی به الهیات. دیگه این سری خانم والده باورش نمی شد که ، میگفت توی ایران که جرم بود دوست دختر و این چیزهات به راه بود حالا اینجا که آزاده یعنی نداری؟ من هم عرض می کردم که خوب هنر من در همینه که همیشه دوست دارم غیرقابل پیش بینی باشم
این مدت که من سرم گرم کارهام بود از خیلی از دوستام بی خبرم و کلاً ارتباطات در همون حدی که تیم ملی فوتبالش افت کرده اومده پایین و باید یه حال و احوالی از بروبچ بپرسم و یه آماری از ایران بگیرم ببینم چه خبر. خوب پس فعلاً
Posted by
Pooch
at
12:54 AM
0
comments
Friday, September 12, 2008
One Year Passed
یک هفته هستش که از درس خبری نیست، دفاع هم بد نبود البته سیستمش خیلی فرق می کنه با اون چیزی که توی ایران داشتیم. اونجا اساتید قبل از دفاع تز رو می خوندن و ممکن بود از هر چیزی که نوشتی سوال بپرسن ولی اینجا چون هنوز تز رو نخونده بودن سوالهاشون در چارچوب همون 10 دقیقه پرزنتشن بود. البته اینجا هم از اون استادهای شبه خوزه ماری پیدا میشه که سوالهای بی ربط بپرسن و روی اعصابت با کفش پاشنه بلند راه برند ولی دیگه گذشت. البته همه هم تلافی سوالهاشو سر شاگردای خودش در آوردن و تقریباً نصف کلاس از این بیچاره ها سوال می کردن همه سوالها هم به سبک خودش بی ربط و کلی بود. این در حالی بود که موقع دفاع بقیه هیچ کدوم از دانشجوها سوالی نمی پرسید. حالا اونی که من میشناسم یه حال اساسی هم موقع نمره دادن می ده که ما باشیم گیر ندیم به سوگلیهاش
و اما بعد از دفاع با چندتا از این همکلاسیها رفتیم یه ناهار خوردیم که یعنی خیلی ما الان خوشحالیم که تموم شده و این حرفها و بدین سان زندگی از نوعی دیگر شروع میشه ، از همون روز افتادم دنبال یه اتاق و عجبا که خیلی سخت بود اون هم با این وضعیت نا معلوم که تو نمی خوای قرار داد بلند مدت ببندی و همه صاحبخونه ها هم دنبال قرار داد یک ساله . فکر کن آدم با اتو بوس و مترو هی از این سر شهر بره اون سر شهر و بعد چه خونه هایی، یه محله هایی که آدم فکر میکنه ناف بمبئیه یا شاید کابل یا علی آباد کتول. یه خوبش هم که پیدا می شد و تلفنی قرار می ذاشتی که بری ببینی همین که میرسیدی می گفت ببخشید همین پیش پای شما یکی دیگه اومد و تموم. بالاخره یه جایی پیدا شد و فردا صبح یعنی همین امروز یه چند ساعت دیگه باید برم خونه جدید. محلش رو دوست دارم یه جاهاییش شبیه همون طهران 3 خودمونه یه جاهاشم مثل شهرک و فرشته فقط فرقش اینه که از بر و بچ که هی با ماشین دور بزنن توش خبری نیست. خلاصه اون روز اول یه 3-4 ساعتی تو محله گشت زدم. خود خونه هم یه فلت 4 خوابه هست که اینطور که از قرائن بر میاد همه پسریم
ابن هم از زندگی بعد از درس، از دوشنبه هم دوباره باید برم دانشگاه یه دو هفته ای آزمایش کنم که ببینیم میشه یه مقاله پابلیش کرد یا نه. خلاصه از استراحت خبری نیست ، فقط دلخوشیم اینه که ماما و بابا دارن میان و شاید به هوای اونها ما بتونیم یه نفسی بکشم
امروزم که سالگرد جلای وطنه و یکسال پیش چمدون به دوش اومدم اینجا حالا دوباره توی همین تاریخ چمدون به دوشم. به این زندگی میگن زندگی حلزونی . خوب حرف زیاده ولی الان خوابم میاد بعداً میام بقیش رو می نویسم. فعلاً
Posted by
Pooch
at
4:02 AM
0
comments
Labels: روزنوشت
Tuesday, September 2, 2008
A Tale of two B'days
به حول و قوه الهی و لطف یزدان و بچه ها این تز ما هم نوشته شد و تحویلش دادیم و البته بماند که دهانمان رسماً مورد عنایت قرار گرفت از جمیع جهات. در این مدت شبانه روز مشغول نوشتن بودیم شبها که خیر، کله های سحر 2 ساعتی می خوابیدیم و دوباره روز از نو و نوشتن از نو. چنان شد که از تولد خودمان هم خبری نداشتیم و اگر تلفنها و ایمیلها و کامنتهای دوستان نبود یادمان می رفت که 29 سالمان شده و فکر می کردیم همچنان 28 ساله ایم. البت خیلی توفیری هم ندارد همان بهتر که این سن بالا نرود گرچه جمیع هم کلاسیها از کشورهای گونه گون متفقاً رأی بر این دارند که به ما همان 25 و 26 بیشتر میاید تا 29 که البته این هم مهم نیست چون دلمان بسی جوانتر است از این حرفها. علی ایحال مراتب تشکر و تقدیر و دمتون گرم خود را از همینجا به کلیه دوستانی که یاد ما بودند و نگذاشتند در غربت، تنها متولد شویم ابراز کرده دست یکایک را به گرمی می فشاریم و آنها هم که خبری ازشان نشد هم اشکال ندارد انشالله موقع تولدشان بی حساب می شویم. قسمت گیج کننده داستان این بود به علت کبیسه شدن سال 2008 تاریخ شمسی و میلادی با هم سر ناسازگاری گذاشتند و 6 شهریور دیگر 28 آگوست نبود در نتیجه دو روز متولد شدیم و هرچه هم فکر کردیم نفهمیدیم کدام درست تر است ولی چون عرق وطن پرستی داریم همان 6 شهریور را برتر قرار دادیم باشد که این تاریخ میلادی هم آدم شود و سال دیگر بیاید سر جای خودش
و اما اگر در این اندیشه اید که تحویل تز، یعنی برو حالشو ببر، کور خوانده اید چه که باید از نبشته های خود دفاع کنیم و به قول یکی از دوستان که یادش گرامی و راهش پر رهرو باد، در صورت بی اثر بودن دفاع، حمله خواهیم کرد تا این انگلیزی های فرتوت پی برند که یک من ماست چقدر کره دارد. در همین حین باید به فکر یافتن سوراخی دیگر در این شهر مه گرفته باشیم و هفته دیگر رحل اقامت را در جایی دیگر اندازیم
ضمناً در همان هنگامه تزنویسی دو ساعتی با یکی از دوستان که اخیراً عمو شده و از ایران به دیار امریک می شتافت ملاقات کردیم و بسی مایه انبساط خاطر شد این ملاقات، نخسوزن سفرنامه اصفهان و شیرازش بسی شنیدنی بود
ضمناً در همان هنگامه تزنویسی دو ساعتی با یکی از دوستان که اخیراً عمو شده و از ایران به دیار امریک می شتافت ملاقات کردیم و بسی مایه انبساط خاطر شد این ملاقات، نخسوزن سفرنامه اصفهان و شیرازش بسی شنیدنی بود
خوب دیگر سَخُن کوتاه می کنیم باشد که هر کسی به کار مفیدی بپردازد به جای خواندن این پوچ نوشته ها
Posted by
Pooch
at
12:37 AM
0
comments
Friday, August 22, 2008
Freezed one
بالاخره این پروژه فوق ما هم تموم شد و یک هفته وقت دارم که تز رو بنویسم و دو هفته دیگه هم دفاعه. من پارسال تز لیسانسم رو که به پیچیدگی این نبود یک هفته ای نوشتم . حالا احتمالا باید یه معجزه ای رخ بده که این تا جمعه دیگه تموم بشه. الان هم داشتم مقدمه رو تموم می کردم که این آخرش خوردم به یه مبحثی که هرکاریش می کنم نمی تونم بنویسمش الان 2 ساعته دارم مقاله های مربوط بهش رو می خونم ولی موقعی که می خوام بنویسمش هنگ می کنم . این جمله اولش رو بتونم بنویسم حله و بقیش خودش میاد ولی این هم مثل بقیه کارای این زندگی شروعش سخته
اینجا هم هوا خنک و آفتابیه و 3-4 روز هم تعطیلیه و ملت همه یا میرن سفر یا میرن عشق و حال و ما طبق معمول باید در اتاق خود به سر ببریم مثل همون موقعها که هروقت تعطیلی بود ما امتحان داشتیم
خب فعلا من برم ببینم در مورد دلیوری لیپوزوم به ریه به وسیله نبولایزر چی می تونم بنویسم
اینجا هم هوا خنک و آفتابیه و 3-4 روز هم تعطیلیه و ملت همه یا میرن سفر یا میرن عشق و حال و ما طبق معمول باید در اتاق خود به سر ببریم مثل همون موقعها که هروقت تعطیلی بود ما امتحان داشتیم
خب فعلا من برم ببینم در مورد دلیوری لیپوزوم به ریه به وسیله نبولایزر چی می تونم بنویسم
Posted by
Pooch
at
7:28 PM
0
comments
Labels: تز نویسی
Sunday, August 10, 2008
Beijing 2008
بعد از چند ماه کار کردن روی پروژه توی آزمایشگاه و هر روز از صبح تا شب آزمایش کردن ، مجبور شدم یه دو روزی رو تعطیل کنم و بشینم خونه و نوشتن تز رو شروع کنم. حالا همه سختیهای نوشتن پایان نامه اون هم به زبون اجنبی به کنار ولی خیلی حال میده آدم بشینه توی خونه کارش رو بکنه . یه جورایی الان که یه مدت خونه نبودم با موندن توی این اتاق (که من بهش می گم خونه) هم حال می کنم. امروز داشتم فکر می کردم که این دومین تابستونه که دارم پایان نامه می نویسم و خدا می دونه تابستون سال دیگه کجا دارم چکار می کنم. این که نمی دونی اوضاعت چی میشه هم رو اعصابه هم هیجان انگیزه
ظهر جمعه هم مراسم افتتاحیه المپیک پکن بود و این المپیک هم شروع شد تا دوباره یه دو سه هفته ای تیترهای خبری دنیا ورزشی تر بشه. مراسم هم قشنگ بود ولی خیلی هم من خوشم نیومد و حوصله ام سر رفت از دیدنش. فکر کنم من با چین مشکل دارم چون نه از دخترای چینی خوشم میاد نه غذای چینی دوست دارم و نه حتی حوصله المپیک چین رو دارم. موقع دیدن مراسم افتتاحیه هم منتظر بودم ببینم کاروان ایران امسال چطور رژه میرن که به نظرم بهتر از سالهای قبل بود هم رنگ لباسشون تیره و دلگیر نبود هم بچه ها با لبخند و دست تکون دادن ابراز احساسات می کردند. یادمه دوره های قبل یه کت و شلوار خاکستری می دادن به اینها و موقع رژه رفتن هم خیلی بی حال و عبوس رد می شدن از جلوی جایگاه. البته امسال دیگه رضازاده هم نداریم از کشتی و بقیه ورزشها هم من خبر ندارم ولی فکر نمی کنم خیلی مدال بگیریم
Posted by
Pooch
at
4:14 AM
0
comments
Subscribe to:
Posts (Atom)