این دفعه یه داستانک داریم، می خوایم بی خیال این روزهای ابری لندن و دود گرفته تهرون بشیم و بریم به سی سال قبل، یعنی همین روزهای پایانی آبان ماه سال 1357
خوب اون موقع توی اون هیاهوهای انقلاب و آخرین ماههای حکومت شاه در ایران، یه زوج جوان که از سنشون 27 و 21 سال می گذشت و حدود یک سال و نیم بود که با هم زندگی می کردن و کاری هم به این اوضاع دور و برشون نداشتن ، حس می کنن که توی خونه شون یه چیزی کمه و لازمه که از تنهایی در بیان و در یکی از همین شبهای پائیزی شیراز( شاید هم روز بوده من یادم نمیاد!) دست به یک سری عملیاتی می زنند که نتیجش دربعد از ظهر ششم شهریور 1358 مشخص شد
خوب اون موقع توی اون هیاهوهای انقلاب و آخرین ماههای حکومت شاه در ایران، یه زوج جوان که از سنشون 27 و 21 سال می گذشت و حدود یک سال و نیم بود که با هم زندگی می کردن و کاری هم به این اوضاع دور و برشون نداشتن ، حس می کنن که توی خونه شون یه چیزی کمه و لازمه که از تنهایی در بیان و در یکی از همین شبهای پائیزی شیراز( شاید هم روز بوده من یادم نمیاد!) دست به یک سری عملیاتی می زنند که نتیجش دربعد از ظهر ششم شهریور 1358 مشخص شد
بر اساس محاسبات بنده ، باید همین 27 آبان با یکی دو روز پس و پیش اتفاق افتاده باشه اما خوب همونطور که می دونید اینگونه امور هیچوقت دقیق نیست و از اونجایی هم که ما هنوز اونقدر پررو نشدیم که بریم از اون زوج جوان آن روزها ماوقع رو بپرسیم، این ایام انتهایی آبان ماه و چندروز ابتدایی آذرماه رو ایام الشک نامگذاری می کنیم. در این ایام بود که ما هم قاطی بقیه مخلوقات درآمدیم و ذیروح شدیم پس باشد که همگان در این ایام شاد و خوش و خرم باشند و حالش رو ببرند
No comments:
Post a Comment