خدمد خوددون و دوستادون و همساده ها دون! عارضم که الانی که دارم می نویسم ساعت 2:50 نصف شبه که البته چیز جدیدی نیست. تازه نیم ساعت پیش یه چای دبش قند پهلو زدم و نشستم که گزارش بنویسم برای جناب استاد راهنما. فکر کنم از عصر تا حالا نشستم که این گزارش رو بنویسم ولی خوب یه وقتا سایز یه قسمتهایی با تصاعد هندسی زیاد میشه و اوضاع میشه مثل امشب که بعد از این همه 1 صفحه نوشتم و حالا هم اومدم اینجا. کلاً وقتی تو حسش نباشم همینه. تازه هدفون هم در گوش و موسیقی هم گوش می دهیم و این موسیقی خود عاملی برای تشتت حواسمان شده و همینطور ما را می برد به خاطره هایمان مثلاً دارم انریکه گوش میدم که میگه "سام بادی وانتز یو سام بادی نیدز یو ..." بعد تراک بعدی یهو قمیشی سر و کلش پیدا میشه میگه "تو یه تاک قد کشیده" من هم که با اون قبلی توی 9 ماه پیش سیر می کردم یک دفعه میپرم به دوران دبیرستان. حالا یادم نمیاد که چی می خواستم بگم اینجا..آهان
یه صحبتی شد امروز در مورد پیر شدن ما که داریم به 30 نزدیک می شیم. به هر حال هر چی هم این گذر عمر رو تحویل نگیری خواهی نخواهی کارش رو می کنه و یک اثراتی روی خلق و خوی آدم میذاره، حالا اگه نخوایم بگیم پیری می تونیم بگیم پختگی ( نیای کامنت بذاری ته نگیره ها که میام غلطهات رو می گیرم) خلاصه این هم یه جور تکامله ، مثل دوران نوجوانی که از کودکی وارد جوانی میشی و یه چند سال آدم قاطیه و نمی دونه بچه هست یا جوون و دگرگونی روحی داره یا مثل یائسگی خانومها که یه عارضه داره به اسم گر گرفتگی و بلاشینگ که یه دفعه دمای بدنشون می ره بالا و گرمشون میشه و عرق می کنند و سرخ میشن و بعدش هم همه چی دوباره عادی میشه. این پایان دوران جوانی هم یه حال و هوایی داره. هم می خوای برگردی به قبل و حال و حول جوونیت رو بکنی هم هی به خودت نهیب می زنی که وقتش گذشته و کارای جدی تری داری برای آینده زندگیت. بعد یه جاهایی خسته می شی و می گی فاک به این زندگی یه وقتا هم چنان خوشحالی که خودت هم می مونی توی کار خودت. بی خیال من برم به ادامه گزارش نویسی برسم که صبح شد و در گوشم هم این زنیکه هی میگه آمبرلا الا الا ا ا ا
یه صحبتی شد امروز در مورد پیر شدن ما که داریم به 30 نزدیک می شیم. به هر حال هر چی هم این گذر عمر رو تحویل نگیری خواهی نخواهی کارش رو می کنه و یک اثراتی روی خلق و خوی آدم میذاره، حالا اگه نخوایم بگیم پیری می تونیم بگیم پختگی ( نیای کامنت بذاری ته نگیره ها که میام غلطهات رو می گیرم) خلاصه این هم یه جور تکامله ، مثل دوران نوجوانی که از کودکی وارد جوانی میشی و یه چند سال آدم قاطیه و نمی دونه بچه هست یا جوون و دگرگونی روحی داره یا مثل یائسگی خانومها که یه عارضه داره به اسم گر گرفتگی و بلاشینگ که یه دفعه دمای بدنشون می ره بالا و گرمشون میشه و عرق می کنند و سرخ میشن و بعدش هم همه چی دوباره عادی میشه. این پایان دوران جوانی هم یه حال و هوایی داره. هم می خوای برگردی به قبل و حال و حول جوونیت رو بکنی هم هی به خودت نهیب می زنی که وقتش گذشته و کارای جدی تری داری برای آینده زندگیت. بعد یه جاهایی خسته می شی و می گی فاک به این زندگی یه وقتا هم چنان خوشحالی که خودت هم می مونی توی کار خودت. بی خیال من برم به ادامه گزارش نویسی برسم که صبح شد و در گوشم هم این زنیکه هی میگه آمبرلا الا الا ا ا ا
No comments:
Post a Comment