خوب بالاخره این 15 مارچ هم رسید و ما امروز می پریم به سمت خونه و اگه همه چی خوب پیش بره صبح یکشنبه زنگ شماره چهار رو می فشارم و خونه کوچولوی این خانواده 5 نفره دوباره نورانی میشه و با توجه به سرعت ریزش موهای بنده فکر کنم نورانی تر از قبل هم بشه. مطمئناً سفر خسته کننده ای در پیش دارم ولی اینقدر شوق دارم که خستگی رو بی خیال. البته من معمولاً وقتهایی که یه اتفاق خوب قراره بیفته دچار یک نوع استرس میشم که نکنه یه اتفاق غیر قابل پیش بینی بیفته و ضد حال بخوریم که در مواردی هم این دلشوره خیلی بی ربط هم نبوده به هر حال دیگه من و دلشوره جان بعد از این همه زندگی مشترک به هم عادت کردیم و دیگه کاریش نمیشه کرد جز اینکه امیدوار باشی که طوری نشه
Saturday, March 15, 2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment