میرم توی فکر...روزهایی که مونده رو میشمارم هر روز که می گذره مفاهیمی مثل وطن و شهر و خانه و خانواده رنگی تر میشه و واضح تر....با خودم میگم هفته دیگه این موقع کجام؟ کارهایی رو که می خوام اونجا بکنم رو با خودم مرور می کنم... اونایی رو که می خوام ببینم رو توی ذهنم مجسم می کنم. بعله، رفیقم رو هم بعد از 1 سال می بینم و کی می دونه که دفعه بعدی که ببینیم هم رو کجا باشیم و در چه موقعیتی و این ندونستنای زندگی هم قشنگه و هم اینکه رو اعصابه، اصلاً زندگی همینه زندگی این روزا یعنی مجموعه تلاشهایی برای رسیدن به موقعیت بهتر از حال در حالیکه خیلی هم مطمئن نیستی نتیجه این تلاشها موقعیتت رو بهتر می کنه یا نه
خوب باز این ذهن من شروع کرد پرواز کردن داشتم می گفتم که اصلاً توی دو هفته چیکار میشه کرد؟ خوب ما به همینم راضییم دیگه. فعلاً چاره ای نیست ولی خداییش نمیدونم توی این مدت چیکار کنم..هم می خوام تا می تونم پیش خانواده باشم هم پیش دوستام هم توی خیابونا ...نه نه برنامه ریزی نه اصلاً اسمشم حالم رو به هم می زنه و شاید هم شوک آنافیلاکسی بده. دلم می خواد دو هفته توی تهران رسماً استراحت کنم و به درس و پروژه و انگلستون فکر نکنم به آینده هم فکر نکنم میشه؟ فکر نمی کنم که بشه ولی اگه بشه چی میشه
No comments:
Post a Comment