Thursday, January 31, 2008

Invigilators

به حول و قوه الهی این امتحانای این ترم من هم تموم شد البته رسماً دهنم سرویس شد، در تمام سالهای تحصیلم که داره از تعداد موهای سرم بیشتر میشه اینقدر امتحان بهم فشار نیاورده بود. مخصوصاً این آخریه که وقت هم نداشتیم بخونیمش. ولی امتحانی برگزار می کنن این انگلیسیا عین کنکور بود، یک ثانیه هم جا به جا نمیشد و یه مشت ممتحن که همه سن مامان بزرگ بودن و البته خیلی هم خوش اخلاق. کلی هم حواسشون جمع بود که کسی تقلب نکنه حالا من موندم اینجا که باید در 3 ساعت هر چی توی این 4 ماه خوندی رو بنویسی تقلب به چه کارت میاد. دستشویی هم می خواستیم بریم اسکورتمون می کردن . فکر کن داری می ری دستشویی پیرزنه باهات میاد تا دم در ، می خواستم بگم بفرمایین داخل، دم در خوبیت نداره، بعد دیدم نه این از سنش گذشته دیگه کار نمیکنه. خلاصه از سؤالای بعضی اساتید بگذریم، از مدل امتحان گرفتنشون خوشم اومد ،فقط سن این ممتحنا رو یه 20 - 30 سال کم کنن خیلی خوش می گذره. حالا وسط این امتحانا یادم افتاده بود به اون ممتحن خودمون خانم استرس ، که همه از دستش شاکی بودن، نمی دونم هنوز ممتحن هست یا نه، بیچاره با من که خوب بود همیشه ولی داستانی بود اونم برای خودش
خوب برم ببینم در این ایام تعطیل می تونم یه حالی به خودم بدم یا نه

Saturday, January 19, 2008

Loneliness

بعد از چهارماه و پنج روز غربت نشینی ، هنوز یه وقتهایی میشه که یادم میره کجا هستم و فکر میکنم الان ایرانم، مثلا هنوز ساعت 9:30 شب که میشه مغزم میگه اخبار ورزشی، یا موقع برداشتن لباسهام اشتباهی میرم سراغ تختم و دنبال کشوی زیر تخت می گردم بعد می بینم که ای دل غافل اینجا که اتاقم نیست. موقع درس خوندن هم همینطورم ولی همچین ضدحال می خوره آدم وقتی یادش میاد تنهاست. باز خدا پدر این کامپیوتر و اینترنت و بیامرزه وگرنه که احتمالاً خیلی سخت تر می گذ شت

بگذریم، این محله ما هم خیلی باحاله، هر دفعه میریم احتفال جوانان نوزده روزه، کلی آدم جدید می بینیم، اینا کلاً انگار چرخشی میان ضیافت، ولی خوب اگه همشون بیان که عمراً توی این لونه هاشون جا نمی شن ، البته باید بگم یکی از قسمتهای خوب زندگی اینجا همین ضیافت نصف و نیمه و جو جوونشه، گرچه خیلی دلم خیلی هوای یه دعای دسته جمعی پر شور رو کرده
و دیگر اینکه باعث شدم یکی یاد بگیره ترجیح درسته نه ترجیب

Sunday, January 13, 2008

Sun-bath!

با توجه به اینکه هوای تهران خیلی سرد شده و هوای اینجا هم حدود 10 درجه بالای صفره و من هم سرما خوردم میشه یک نتیجه گیری علمی تخیلی کرد: مهم نیست که از لحاظ فیزیکی کجا باشی، اگه فکر و حواست جای دیگه باشه، شرایط اونجا روت اثر میگذاره به همین دلیل بنده در این هفته تمام سعی خودم رو کردم که حواس خودم رو معطوف به نیمکره جنوبی کنم که آب و هوا گرمه ولی خیلی موفق نشدم. البته بعد از یکهفته خود درمانی بهتر شدم و بیشتری از هر قرص و کپسولی یه خواب خوب و طولانی می تونه درمان سرماخوردگی باشه.
نکته بعدی اینه که با نزدیک شدن به زمان امتحانا علاقه من هم به خوندن سایتهای خبری و سیاسی رشد تصاعدی پیدا کرده والبته این اصلاً چیز تازه ای نیست، همون موقعها هم که دبیرستان بودم موقع امتحانا علاقه وافری به اخبار داشتم، حتی پخش مستقیم مجلس رو هم تماشا می کردم ، حالا چه ربطی داره من که نفهمیدم ولی همچین که امتحانا تموم میشه هیچ علاقه ای به دنبال کردن اون چیزا ندارم. احتمالا قضیه همونه که آدم این جور مواقع ترجیح میده هر کاری بکنه به جز درس خوندن ولی خوب بین اینهمه کار من نمی دونم چرا سندرم خبر می گیرم.
و الان تنها چیزی که خیلی می چسبه یه آفتاب داغ و یه هوای خالی از رطوبته. دیگه حالم از هرچی بارون و سبزی و رطوبته به هم خورده. توی این فکرم که بعد از امتحانا برم یه جایی با این خصوصیات ، البته اگه پروژه شروع نشه.

Sunday, January 6, 2008

١٦/١٠/١٣٨٦

یادم نمیاد آخرین باری که نتونستم در احتفال ١٦دی شرکت کنم کی بود، شاید به جز سالهای اول جوانی که دبیرستانی بودم بقیش رو رفته باشم. همیشه این روز یه روز به یاد موندنی بود برامون.اگه اهمیتش از روز تولد یا عید نوروز برامون بیشتر نبود کمتر هم نبود. خیلی از بچه هایی که هیچ جا دیده نمیشدن رو می تونستیم اونجا ببینیم. همیشه یه شور و حال دیگه داشت کار کردن برای ١٦دی. غر زدن و از زیر کار در رفتن هم کمتر بود حتی تصویب ها هم راحت تر گرفته می شد
امروز تنها روزی هستش که تاریخ میلادی یا قمری اون چیزی رو نمی رسونه و فقط با تاریخ شمسی معنی پیدا میکنه
امسال هم با اینکه همه چیز تعطیله بچه ها برنامه دارن امروز. امیدوارم به همشون خوش بگذره گرچه دیگه نسلی عوض شده و از گروهی که باهاش بزرگ شدیم تقریباً کسی نمونده. نمی دونم باز کسی رفته از بازار گل ، گل بخره یا کیک شکلاتی بی بی که روش نوشته شده باشه: روز جوانان بهایی ایران مبارک باد

Saturday, January 5, 2008

We are Writing the Future!

سه روز رفتم فستیوال بهائیان جزیره،خیلی عالی بود همه چیز، خوش گذشت جای همه هم خالی که اگه بودن خیلی بهتر می گذشت. کلی گفتنی داره این فستیوال که الان وقتش رو ندارم بنویسم . 1500 نفر بهایی از جاهای مختلف که البته فکر کنم حداقل نصفشون ایرانی و ایرانی زاده بودن. به هر حال برنامه های خوبی داشت و من هم فکر می کردم که خوب کی می شه که توی ایران هم یه همچین چیزی برگزار بشه؟ راستش یه مقادیری اونجا دلم گرفت . فکر کنین یه دانشگاه مثلاً شهید بهشتی رو 3 روز بگیریم و برنامه داشته باشیم اونجا، سالن اجلاس سران یا مرکز همایش های رازی هم خوبه. به هر حال امیدوارم هر موقع که خودش صلاح می دونه این امکان رو ایجاد کنه برای احبای ایران. لذت شرکت توی همچین برنامه ای خیلی زیاده ولی از اون بهتر و لذتبخش تر اینه که جزو برگزارکننده های اون باشی. من که بعد از 5-6 سال هنوز هر وقت یاد اون کانونشن50 نفری میوفتم یه حس خوب غرورانگیز همراه با احساس موفقیت و رضایت میاد سراغم به اضافه یک بغض که نمی دونم چیه. شاید مثل اشک شوق باشه شاید هم ترس از تکرار نشدنش. به هر حال بهتره که امیدوار باشیم به بهبود اوضاع در ایرانمون

Monday, December 31, 2007

Happy New Year!

سر و کله زدن با دختر جماعت از هر نژاد و فرهنگی باشه دردسرای خودش رو داره. ما از اول ترم یک کار گروهی داشتیم که این گروه ما تشکیل شد از من و 3 تا از نسوان کلاس، یه هندی و یه عراقی و یه ایرانی. از اون موقع هروقت که ما گفتیم بیاین یه برنامه ریزی برای این کار بکنیم اینها گفتن باشه حالا بعداً تا دو هفته پیش که تعطیلات شروع شد. بعدش من دیدم که نخیر اینها کلاً بیخیال تشریف دارن شروع کردم به فرستادن ایمیل و اینکه یه روز بیاین جمع شیم و چیزی به مهلت تحویل کار نمونده. اون عراقیه که حامله شده و نمیشه پیداش کرد و از اون مظلوم نماهای درجه 1 هم هست که همیشه داره ناله می کنه ، هندیه هم که صبح تا شب داره توی مک دونالد کار می کنه نه ایمیل چک می کنه نه موبایل داره و ایرانیه هم که هی میگه اونا که نمیان پس به ما چه!! خلاصه 10 روز طول کشید تا بالاخره 3 نفر از این 4 نفر جمع شدیم و تازه تا لحظه آخر هم چونه می زدن که میشه حالا ما نیایم؟ انگار که مثلاً کار منه و اینا قراره بیان به من لطف کنن. حالا بماند که سر تقسیم کار و روش تحقیق این دو تا با هم کنار نمیومدن و من یه نیم ساعت فقط داشتم بحث و جدلشون رو نگاه می کردم آخرش هم دیدن به نتیجه نمی رسن گفتن تو چی میگی من هم یه پیشنهاد دادم که نه سیخ بسوزه نه کباب! البته بعدش بد نگذشت و رفتیم یه کم گشت و گذار کردیم وکمی هم خرید
اوه از خرید گفتم یاد اونروز بعد از کریسمس افتادم که هوا هم خوب بود و ما هم که شنیده بودیم خیلی حراجی هاشون خوبه و رفتیم ببینیم در این گرانشهر دنیا جنس ارزون به درد بخور هم یافت میشه یا نه! رفتم این خیابون آکسفورد ، که آدم رو یاد خیابونای مرکز تهران مثل جمهوری ، میندازه. البته در روزهای عادی شیکتره ولی اونروز فاجعه ایی بود برای خودش. اولاً از در خونه که سوار اتوبوس شدیم این اتوبوس پر بود و اون ایستگاهی هم که همیشه نصف اتوبوس خالی میشد هم هیچکس پیاده نشد و مشخص شد که همه می خوان بیان همونجا که من دارم می رم. بعدش هم که از اتوبوس پیاده شدم وضیعت خیابون و فروشگاهها فرقی با داخل اتوبوس نداشت پر آدم بود یه چیزی بدتر از شلوغی بازارهای تهران در شب عید. ضمناً تمام این جمعیت هم خارجی بودن کلی ایرانی و آسیای شرقی و عرب و هندی و ... اجناس هم که افتضاح بود و من نفهمیدم اینها چطوری می خریدن خیلی ضایع بود. بعد از 2-3 ساعت گشتن برگشتم خونه و با خودم عهد کردم اگه سال دیگه اینجا بودم اگه خیلی حوصلم سر رفت برم پارک. تازه بعداً خبر رسید که یکی از بچه ها موبایلش رو گم کرده اونروز توی شلوغی ، یکی دیگه هم کیفش رو زدن
حالا باید بشینم یه فکری به حال امشب بکنم ، این مَتَل هم که قرار بود بیاد نیومدنی شد، دلمون خوش بود با ماشینش می ریم یه کم حال و حول. خوب دیگه این هم آخرین پست سال 2007 میلادی. من که حس سال نو ندارم ولی خوب سال نو مبارک

Saturday, December 29, 2007

Who told balds are lucky?

انگار که برنامه ریزی به من نیومده همون باید همه چیز رو بذارم برای دقیقه 90 . اینهمه بی خوابی بکش و مقاله بنویس بعدش زرتی ( ذرتی یا ضرتی شاید هم ظرتی ) این کامپیوتر وامونده قاطی کنه و همش بپره. آخه خدا جون قربونت برم ما که نشستیم این گوشه دنیا داریم کارمون رو می کنیم دنبال هیچ بی ناموسی هم نبودیم این چی بود یه هو گذاشتی تو کاسمون؟ دیروز صبح از خواب بیدار شدم و کامپیوتر رو که روشن کردم ویندوز بالا نیومد که نیومد، هر کلکی هم که سوار کردم نشد، آخرش دست به دامان سی دیهای ریکاوری شدم که اونم نتونست درستش کنه و فقط مونده بود یه راه، اونم فرمت دستگاه بود و به همین راحتی هرچی درس و مشق و عکس و فیلم و موزیک و کوفت و زهرمار بود به اسفل السافلین رهنمون شدند و ما موندیم و یه لپ تاپ نو انگار که همین الان خریدیش. اصلاً هم حوصله ندارم دوباره بشنیم بنویسم این مقاله رو .... اعصاب ندارم...

خیلی برام جالبه بدونم این فایلهایی که پاک میشن کجا میرن؟ یعنی اصولاً دیتا ماده هست یا نه؟ ماده مجازی؟ من فکر کنم اینها به هر حال باید یه جا باشن، نمیشه یکدفعه نیست بشن که فقط احتمالاً یه جوری مدل برنامشون عوض میشه که قابل دسترسی نیستن. به هر حال آدم با پاک کن هم که نوشته رو پاک می کنه یه آشغال پاک کنی می مونه دیگه. حالا این ها چی؟

حالا تو این گیر و واگیر یه ترکه هم یه ایمیل بی ربط زده و شانس آورد که تو مود گیر دادن به کسی نیستم وگرنه چنان جوابی می دادم بهش که یادش بره دهن لق رو با کدوم ق می نویسن

این سلمونیهای اینجا هم که کله منو می بینن فکر می کنن باید حجم موهام رو برسونن به حجم موهای وسط سرم برای همین همونایی هم که دارم رو می زنن، هرچی هم اول بهشون می گم که بابا خیلی کوتاه نکن به اون بالا هم کاری نداشته باش حالیشون نمیشه. نرخشون هم که ماشالله پول خون باباشونه...حالا این دفعه باز توضیحاتم اثر داشت و یه خورده کمتر کچلم کرد. کجایی داش رحیم؟

Friday, December 21, 2007

Yalda

امشب شب یلداست و خانواده های ایرونی بلندترین شب سال رو معمولاً با فامیل و آشنا و خلاصه دور هم، سپری می کنن و به رسم معهود آجیل و انار و هندوانه میل می کنن و تفألی به حافظ می زنن و اینجوری خوش می گذرونن. این شب یلدا و کلاً یک سری از مراسم سنتی ایرانی کنار بقیه خوبیهایی که داره این حسن جمع کردن اعضای خانواده دور هم رو هم داره. مخصوصا این روزها که هر کسی سرش توی کار خودشه و اعضای یک خانواده خیلی وقتا از هم دورن گرچه زیر یک سقف زندگی می کنن.

ما که این گوشه دنیا تک و تنها می شینیم و درسمون رو می خونیم و البته آجیل هم می خوریم ولی حوصله خرید هنوانه و انار رو نداریم . همین یک کارم مونده بشینم انار دون کنم برای خودم. خوب امسال هم که من نیستم اونجا و مسلماً جایمان بسی خالیست و حالا کی می خواد براتون فال بگیره و نیتتون رو هم بپرسه و بگه اگه نیت رو نگین معنی فال رو نمیتونم بگم؟؟؟

این شب یلدا کلی خاطره های جالب دیگه هم برای من داره، یادش به خیر، اون سالها که یکی دو شب مونده به شب یلدا ، یه جشن می گرفتیم توی منطقه و حسابی هم خوش می گذشت. هنوز کلی از بچه ها بودن و مجبور بودیم 3 جا بگیریم برای برنامه. از همه با حالتر اون چونه زدناش بود برای اجازه گرفتن و اون آقاهه که فوری عصبانی می شد و در عرض 3 ثانیه کل صورتش سرخ می شد : از کلیسای من برو بیرون!

البته این بلند ترین شب سال به نظرم اینجا خیلی با معنی تر از ایران باشه آخه اینجا همش شبه. کلاً اینجا خورشید خانومش خیلی با ملت حال نمی کنه برای همین اگه ابرها اجازه بدن یه 7-8 ساعت خودش رو نشون می ده . مثلاً امروز بر اساس اطلاعات سایت یاهو طلوع آفتاب به افق لندن ساعت 8:04 صبحه و غروبش هم 3:53 بعد از ظهر. یعنی کمتر از 8 ساعت روزه بقیش شبه. حالا ایران بودیم 11 -12 ساعتی روز داشتیم. برای همین شب یلدای اینجا غلیظتره با اینکه کسی حالیش نیست که اصلاً چی هست. حرف آفتاب اینجا شد ، دیروز بنده متوجه شدم که همون بهتر که هوا ابری باشه چون صبح تا ظهر که آفتاب بود دمای هوا زیر صفر بود ولی بعد از اینکه ابرها اومدن هوا هم گرمتر شد و به حدود 3-4 درجه بالای صفر رسید ، خوب خورشیدی که به جای اینکه هوا رو گرم کنه سردش می کنه همون بهتر که پشت ابر بمونه. اصلا این خورشید خانومه خرابه بابا، باید بگیم اون آقا فتیشه بیاد اینجا بهش امنیت اجتماعی بکنه.

خوب من می خواستم اینجا در مورد شب یلدا بنویسم که به این خزعبلات منجر شد برای همین می رم که بیش از این جفنگ نگم.

Saturday, December 15, 2007

My Girlfriends

حدود یکماه پیش بود که به این فکر افتادم بشینم یه آماری از خودم در بیارم که چند تا دوست دختر داشتم. آمارهای جالبی دراومد ازش: تا اونجا که یادم بود و سعی کردم کسی رو از قلم نندازم 23 نفر شدن در مدت 10 سال. کسایی رو هم که باهاشون بیرون رفته بودم یکی دوبار ولی دوست نشده بودیم ، حالا به هر دلیلی یا من حال نکرده بودم با طرف یا برعکس، توی این 23 تا نیاوردم. جالب بود که ترتیب دوست شدن بعضیها رو یادم رفته و از اون بدتر اسم بعضیهاشون رو هر چی فکر کردم یادم نیومد. ولی خوب بعضی ها هم خیلی خوب یادمه و با چندتاشون هم هنوز ارتباط دارم و از احوال هم با خبریم. کمترین مدت دوستی هم 2 ماه بود و بیشترینش هم 6 ماه. کلا 3 نفر به این افتخار 6 ماه دوستی با من نائل شدن. یکیش رو اون به هم زد 2 تای دیگه هم من. جالبه که فصل دوستی با هر سه نفر بهار و تابستون بود.

معمولاً همیشه با یکی که دوست بودم فقط با اون بودم، مگر مواقعیکه به فکر به هم زدن بودم یا حس می کردم که طرف مقابل توی این فکره، اون موقع سر و گوشم می جنبید برای آینده. البته یادمه یکبار در یک بازه زمانی 1 ماهه با چهار نفر دوست بودم، دوران خیلی سختی بود. داشتم با یکی به هم می زدم ، برای همین با 2-3 موردی که دم دست بودن دوست شدم بعد نمی دونستم با کدوم بمونم. یادمه صدای دوتاشون هم خیلی شبیه هم بود و یکی دوبار سوتی دادم آخه اون موقع هنوز شماره ها نمیوفتاد روی تلفن. بالاخره دیدم نمیشه اینجوری زندگی کرد. خوبیش این بود خیلی گیر نبودن ، 2 بار که سرد حرف می زدم خودشون می فهمیدن که مزاحمن. آخ که بدترین چیز، این دخترای کنه بودن که هر کاری می کردم بفهمن که وقت بای کردنه، باز دست بردار نبودن. البته حربه های مختلفی داشتم برای راحت شدن از دست این جماعت. اولیش همین تحویل نگرفتنه بود که خیلی توپ اثر داشت، ولی اگه طرف خیلی گیر بود یه بهانه های دیگه پیدا می کردم . همیشه هم اوضاع اینطوری نبود، یه وقتا هم برعکس میشد و طرف می خواست به نوعی از دست من راحت شه ، منم خیلی معطل نمی کردم.

شاید یکی از دلایلی که طول دوستیام کم بوده همینه که از همون اول بهشون می گفتم که فکر ازدواج و این چیزا رو نکنن، برای همین هیچوقت روی هم اونطوری حساب نمی کردیم ولی خوب خوش می گذشت. یه وقتا هم اعصاب خورد کن بود. کلاً بسیاری از به هم خوردنهای دوستیای من در مواقع امتحانات پایانترم بوده چون در اون ایام من به شدت بداخلاق و جدی می شدم و ناز کشیدن و این چیزها کاملاً تعطیل می شد. از لحلظ احساساتی بودن به یه نتیجه جالب رسیدم که از 25 سالگی به بعد احساساتم بیشتر شده و مهربون تر شدم. قبلش خیلی غد و یکدنده بودم. البته هنوز هم پای کل کل و لجبازی باشه پایه ام ولی خوب شاید به نوعی پخته تر.

یه دلیل دیگه جدی نبودن این دوستیام هم این بود که همیشه یکی دیگه بود که دوستش داشتم ولی نداشتمش. البته شاید هم یه دلیل نداشتنش همین عدم تمرکز روش بود و به جاش وقتم رو با اینا می گذروندم. شد مثل جریان مرغ و تخم مرغ!

از همه جالبتر اینه که اولین و آخرین کافی شاپی که با این جماعت دوست دختر رفتم، یکی بود: بتسا، یکی از کافی شاپهای ساختمون آفتاب . جاش باحال بود مثل لونه پرنده بود ولی خوردنیهاش افتضاح بود. کافی شاپهای گاندی رو بیشتر دوست داشتم ، کلبه گلستان شهرک هم کلی خاطره انگیز بود. اه ولش کن بابا

یه نکته دیگه هم توی این بررسی فهمیدم که می ذارمش برای یه پست دیگه.

Thursday, December 6, 2007

H.I.V

خیلی وقته می خوام بنویسم و کلی هم مورد نوشتنی توی ذهنمه ولی اصلاً فرصت نمیشه. یکی از مواردی که کلی خنده دار بود واکنش بعضی روحانیون شیعه و سنی به ایدز بود. چند روز پیش یعنی شنبه اول دسامبر روز جهانی مبارزه با ایدز بود و دوباره این بیماری مهلک شد تیتر اخبار جهان، البته بلانسبت بعضی ها که 2 سالی میشه که تیتر اول رسانه های دنیا هستن. خلاصه این روزها هر کی از راه رسیده یک مصاحبه درباره ایدز کرده از جمله علمای اسلام هم شیعه و هم سنی درفشانی فرمودند در باره ایدز.

یکی از مفتی های مصری اعلام کرده که هرکسی به علت بیماری ایدز بمیره، شهید محسوبه!! دلیلش هم این بوده که یک حدیثی هست از حضرت محمد که "هر آنکه به واسطه مرضي در شکم بميرد شهيد است." و بنابراین فردی هم که با ایدز بمیره مصداق این حدیث رو داره و چون اکثر بیمارها هم در آخر عمرشون توبه می کنن شهید می شن. حالا به درست بودن حدیث کاری نداریم که چی بوده و اصلاً حدیث واقعی هست یا ساختگی و اگه واقعی هم باشه شآن نزولش چی بوده ولی این آقای مفتی مصری احتمالاً ایدز رو با سوء هاضمه یا یبوست و زخم معده اشتباه گرفته، بیماری سیستم ایمنی از کی تا حالا شده بیماری شکمی؟ بر این اساس شهدای اسلام کلی زیاد می شن. البته ایشون مشخص نکردن که از هر راهی ایدز بگیرن شهید می شن یا فقط از یه راههای بی ناموس؟ من حالا فهمیدم چرا توی مملکت خودمون خیلی به این خانومای خیابونی که ایدز متحرک هستن کار ندارن، بیشتر با آدمای سالم برخورد می کنن. به هر حال اون خانوما نقش پل صراط رو ایفا می کنن که جادش یکطرفه به سوی بهشته. ثواب از این بالاتر؟ دست یکی رو بگیری ببری بهشت. فکر کنم کلی قیمتشون بره بالا.

خلاصه که این مفتی ها خیلی باحالن و خنده دار. یادمه دبیرستان که بودم یه مفتی عربستان هم پوشیدن کفش پاشنه بلند رو برای خانومها حرام اعلام کرده بود و گفته بود باعث لرزش اندام خانومها هنگام راه رفتن میشه و سبب میشه آقایون گناه کنن. مثل این استدلالهای مسئولین مبارزه با بدحجابی توی ایران. شنیدم تازگیها به بوت روی شلوار هم گیر می دن. اونی که این قانون رو گذاشته فکر کنم استعداد foot fetish شدن داشته باشه.

از قضیه ایدز دور نشیم، توی ایران هم یک کشف بزرگ انجام شد و دیگه کلاً دانشمندا و محققان باید برن دکانشون رو تخته کنن چون مشکل ایدز هم به برکت علمای عظام حل شد. راه پیشگیری از ایدز، صیغه اعلام شد. یکی از حضرات فرمودن که اگه قبل از سکس صیغه کنن دیگه ایدز نمی گیرن. حالا شما کفار برید هی داروی جدید بسازین و این همه هزینه کنین. البته ایشون نفرمودن که این صیغه طعم هم داره یا نه؟ البته خاردار و بی حس کنندش هم اگه ارائه کنن همه ممنونشون می شن. من پیشنهاد می کنم در داروخانه ها اون قسمت فسق و فجور که انواع کاندوم و این چیزهای بی ناموس رو می فروشه و خلق الله هم همیشه مجبور بودن در گوشی بخوانش رو جمع کنن، جاش یه میز بگذارن و یکی از علما هم اونجا بشینن، دوستان به جای اینکه هم پول رو حروم کنن و هم از میزان لذت کم کنن، برن با طرفشون پیش حاج آقا و یه صیغه بخونن و دیگه حله. تازه به معنویت فضای داروخانه هم کمک می کنه.

نتیجه گیری: اگر صیغه کنید امکان شهادت شما بسیار کم خواهد شد.