Saturday, December 15, 2007

My Girlfriends

حدود یکماه پیش بود که به این فکر افتادم بشینم یه آماری از خودم در بیارم که چند تا دوست دختر داشتم. آمارهای جالبی دراومد ازش: تا اونجا که یادم بود و سعی کردم کسی رو از قلم نندازم 23 نفر شدن در مدت 10 سال. کسایی رو هم که باهاشون بیرون رفته بودم یکی دوبار ولی دوست نشده بودیم ، حالا به هر دلیلی یا من حال نکرده بودم با طرف یا برعکس، توی این 23 تا نیاوردم. جالب بود که ترتیب دوست شدن بعضیها رو یادم رفته و از اون بدتر اسم بعضیهاشون رو هر چی فکر کردم یادم نیومد. ولی خوب بعضی ها هم خیلی خوب یادمه و با چندتاشون هم هنوز ارتباط دارم و از احوال هم با خبریم. کمترین مدت دوستی هم 2 ماه بود و بیشترینش هم 6 ماه. کلا 3 نفر به این افتخار 6 ماه دوستی با من نائل شدن. یکیش رو اون به هم زد 2 تای دیگه هم من. جالبه که فصل دوستی با هر سه نفر بهار و تابستون بود.

معمولاً همیشه با یکی که دوست بودم فقط با اون بودم، مگر مواقعیکه به فکر به هم زدن بودم یا حس می کردم که طرف مقابل توی این فکره، اون موقع سر و گوشم می جنبید برای آینده. البته یادمه یکبار در یک بازه زمانی 1 ماهه با چهار نفر دوست بودم، دوران خیلی سختی بود. داشتم با یکی به هم می زدم ، برای همین با 2-3 موردی که دم دست بودن دوست شدم بعد نمی دونستم با کدوم بمونم. یادمه صدای دوتاشون هم خیلی شبیه هم بود و یکی دوبار سوتی دادم آخه اون موقع هنوز شماره ها نمیوفتاد روی تلفن. بالاخره دیدم نمیشه اینجوری زندگی کرد. خوبیش این بود خیلی گیر نبودن ، 2 بار که سرد حرف می زدم خودشون می فهمیدن که مزاحمن. آخ که بدترین چیز، این دخترای کنه بودن که هر کاری می کردم بفهمن که وقت بای کردنه، باز دست بردار نبودن. البته حربه های مختلفی داشتم برای راحت شدن از دست این جماعت. اولیش همین تحویل نگرفتنه بود که خیلی توپ اثر داشت، ولی اگه طرف خیلی گیر بود یه بهانه های دیگه پیدا می کردم . همیشه هم اوضاع اینطوری نبود، یه وقتا هم برعکس میشد و طرف می خواست به نوعی از دست من راحت شه ، منم خیلی معطل نمی کردم.

شاید یکی از دلایلی که طول دوستیام کم بوده همینه که از همون اول بهشون می گفتم که فکر ازدواج و این چیزا رو نکنن، برای همین هیچوقت روی هم اونطوری حساب نمی کردیم ولی خوب خوش می گذشت. یه وقتا هم اعصاب خورد کن بود. کلاً بسیاری از به هم خوردنهای دوستیای من در مواقع امتحانات پایانترم بوده چون در اون ایام من به شدت بداخلاق و جدی می شدم و ناز کشیدن و این چیزها کاملاً تعطیل می شد. از لحلظ احساساتی بودن به یه نتیجه جالب رسیدم که از 25 سالگی به بعد احساساتم بیشتر شده و مهربون تر شدم. قبلش خیلی غد و یکدنده بودم. البته هنوز هم پای کل کل و لجبازی باشه پایه ام ولی خوب شاید به نوعی پخته تر.

یه دلیل دیگه جدی نبودن این دوستیام هم این بود که همیشه یکی دیگه بود که دوستش داشتم ولی نداشتمش. البته شاید هم یه دلیل نداشتنش همین عدم تمرکز روش بود و به جاش وقتم رو با اینا می گذروندم. شد مثل جریان مرغ و تخم مرغ!

از همه جالبتر اینه که اولین و آخرین کافی شاپی که با این جماعت دوست دختر رفتم، یکی بود: بتسا، یکی از کافی شاپهای ساختمون آفتاب . جاش باحال بود مثل لونه پرنده بود ولی خوردنیهاش افتضاح بود. کافی شاپهای گاندی رو بیشتر دوست داشتم ، کلبه گلستان شهرک هم کلی خاطره انگیز بود. اه ولش کن بابا

یه نکته دیگه هم توی این بررسی فهمیدم که می ذارمش برای یه پست دیگه.

No comments: