Friday, November 30, 2007

God rest his soul!

گفتش : خبر بد رو شنیدی؟

گفتم: نه چی؟

و بعدش خبر رو گفت. هنوز نمیشه باورش کرد. سخته بشنوی یه جوون ، تنها توی اتاقش ، پشت کامپیوترش با یک سکته با زندگی خداحافظی کرده، سختتره وقتی یادت میاد که اون یه زمونی جزو بچه با حالای منطقه بوده ، و بعد تا بیای با قضیه کنار بیای بفهمی که 2 روز هم کسی خبر نداشته.

و من موندم و یک تجربه جدید، حالا توی لیست دوستام ، یکی هست که رفته اون بالا. چند وقتی هم هست که عکسش روی home page اومده چون هفته دیگه تولدشه. حالا بچه ها براش نوشتن :

... تولدت همیشه مبارک ...

Tuesday, November 27, 2007

Battle-field of Blog!

تلویزیونهای لوس انجلسی رو به یاد می آرید؟ شبکه های مختلف با برنامه های سرگرم کننده و برخی هم سیاسی و ضد رژیم ایران. بعد از مدتی فعالیت افتادن به جون هم و هر کدوم توی شبکه خودش به اون یکی فحش می داد و خودش رو برحق می دونست. یه عده آدم بی کار هم می شدن طرفدار هر کدوم از اینها و تلفن می زدن و بعضاً هم فحشو بد بیراه نثار مخالفین خودشون و شبکه مورد علاقشون می کردن.

من همون موقع از این همه حماقت تعجب می کردم که ، این مدیران به اصطلاح با فرهنگ تلویزیونها چرا اینطوری با هم برخورد می کنن و چرا نمیان با هم دوست باشن. این همه تلویزیون ایرانی، هیچ دو تایی رو نمیشد پیدا کرد که با هم بد نباشن. از همه بدتر کار مردمی بود که به این دشمنی دامن می زدن و یه جاهایی حتی صدای خود مدیرای تلویزیون هم در میومد که از این حرفها نزنید.

حالا شده داستان این وبلاگها، راستش اون موقعی که ما وبلاگ خوندن و نوشتن رو شروع کردیم چندتا وبلاگ معروف بودن که دیگه همه می شناسنشون. خوشبختانه اکثر اونها هنوز هم دارن به کارشون ادامه می دن و البته اکثراً هم از مملکت خارج شدن. بر اساس نظریات و عقایدی هم که داشتن هر کدومشون خواننده های خودشون رو داشتن و به کارشون ادامه می دادن. همون موقع هم بودن افرادی که کامنتای نا مربوط می ذاشتن و اگه با یک وبلاگ مخالف بودن سعی می کردن مخالفت خودشون رو با فحش نوشتن در قسمت نظرخواهی نشون بدن.

این سری که من دوباره اومدم و سر زدم به وبلاگستان فارسی، دیدم که خوب به خاطر پیشرفت تکنولوژی دیگه خیلی فحش و فضیحت توی کامنت دانی ها نیست و نویسنده قبلش یک فیلتر گذاشته برای کامنتها. ولی یه چیز بدتر دیدم و اون هم همون داستان گیر دادن نویسنده ها به هم دیگه بود. این توی وبلاگش به اون جواب میده اون یکی میاد این یکی رو لو میده، یکی دیگه جواب اولی رو می ده و محکومش می کنه و خائن به مملکت قلمداد میشه و خلاصه داستان او تلویزیونها اینجا هم تکرار شد و طرفدارا هم مثل اونایی که به تلویزیونها زنگ می زدن ، اینجا کامنت می ذارن بد و بیراه می گن.

واقعاً نمیشه هر کسی نظر خودش رو بگه بدون اینکه بخواد بقیه رو بکوبه؟ من فکر می کنم کسی سعی می کنه با پایین کشیدن بقیه خودش رو بالا ببره که به خودش و درستی عقیدش مطمئن نیست وگرنه چه نیازی به این جار و جنجالها؟

Wednesday, November 21, 2007

Arabic Count

اولاً که چه معنی داره آدم مقاله 30 صفحه ای بنویسه ولی از این 1000 نمره حتی 1 نمره هم نداشته باشه و نوشتنش هم پیش نیاز شروع پروزه باشه. تازه چون استاد راهنما هم بر این نگارش نظارت می کنند نمیشه سمبلش کرد و کپی زد.

ثانیاً دستپخت خوبم داره کار خودش رو می کنه و این شکمه در حال ترکاندن دکمه های پیراهن وشلوار است. حالا نیاین بگین شکم چه ربطی به دکمه شلوار داره ها ، اگه دکتر باشین می بینین که داره.

ثالثاً من از این عربی خوشم نمیاد نمی دونم چرا اینقدر اولاً ثانیاً ثالثاً می نویسم؟

رابعاً لندن بالاخره خودش رو نشون داد و الان چندروزی هست که روی نورانی خورشید خانم رو ندیدیم، زنیکه معلوم نیست کجا رفته داره شیطونی می کنه این ابرای تیره رو فرستاده سروقت ما.

خامساً این آژیر خطر آتش هم خواب و زندگی برای ما نذاشته، امروز صبح خواب بودیم این آژیره بوقش راه افتاد از تخت گرم و نرم پاشدیم رفتیم توی خیابون نمور و بارونی که چی؟؟؟ اینا تست ماهیانه آژیرشون گرفته. این هم از عادت ماهیانه اینا. اصولاً من با هر نوع عادت ماهیانه مخالفم. می خواد تست آژیر خطر باشه یا هرچی که شما منحرفها فکر میکنید.

سادساً اینها چقدر زیادی فکر محیط زیستن. شروع کردن تبلیغات که ای مردم برای حفظ محیط زیست از کیسه نایلون استفاده نکنید. من حالا فهمیدم چرا وقتی می رم خرید این فروشنده ها می گن نایلون می خوای یا نه. من با خودم می گفتم اینا چقدر خسیس هستن خوب معلوه دیگه پرسیدن داره؟ حالا تازه برخی فروشگاههای بزرگ می خوان برای کیسه ها قیمت بذارن که مردم همینطوری کیسه پلاستیکی استفاده نکنن و از کیسه های قبلی استفاده کنن یا کیسه غیر پلاستیکی تهیه کنن. بیکارن دیگه. به قول حسنی تو اگه آدمی و فکر داری برو کشاورزی کن که محیط زیست خوب شه چکار داری به نایلون؟

سابعاً توی یک سایت فونت نستعلیق گذاشته بود و منم داونلودش کردم و باهاش نوشتم خیلی باحال بود و خوشمان آمد. یاد معلم دوم دبستان خانم شهرستانی افتادم که بیچاره خودش رو کشت که من خوش خط بنویسم و تحریری بنویسم ولی نشد که نشد. یادمه مامانم رو خواستن مدرسه به خاطر خط بدم و بهش گفته بود توی خونه باهاش کار کنین که خطش خوب شه وگرنه همینطور بزرگ میشه و خطش هم بد می مونه. بیچاره خبر نداشت که فونتش میاد. معلم خوبی بود کلی دوستم داشت. الان حتماً کلی پیر شده. ایشالا که سالم باشه.

ثامناً این هشتم به عربی یادم رفته بود کلی فکر کردم بالاخره یادم اومد که یه ساندویچی بود کنار پمپ بنزین سر میرداماد که جزو موقوفات امام رضا بود به اسم ساندویچی ثامن که بعداً شد داروخانه فکر کنم. خلاصه این شد که یادم اومد.

تاسعاً اگه یک نفر درست نقطه مقابل قبله اونطرف کره زمین باشه، یعنی از هر دو طرف فاصلش با قبله یکی بشه تکلیفش چیه؟

عاشراً تا به حال اینقدر از هر دری سخنی ننوشته بودم. فکر هم نمی کنم دوباره بنویسم.

Friday, November 16, 2007

Thought Cancer

الان کلی مطلب مختلف توی ذهنمه نمی دونم کدومش رو بنویسم. آهان این بهتره:

توی این دو ماه و 3 روزی که اینجام یه چیزایی در مورد خودم کشف کردم.

نه اینو نمی خواستم بنویسم که، منظورم این بود که یکی از عجایب زندگی تنها در اینجا اینه که زمان خیلی زود می گذره ولی خیلی خوش نمی گذره. یعنی کلاً که خوش نمی گذره ولی نمی دونم چرا اینقدر سریع می گذره. بازده کاریم به نظرم کم شده، شاید هم یک سری کارای روتین که قبلاً نمی کردم مثل همون کارای خونه و خرید و این چیزا باعث شده که یک دفعه زمان زود بگذره. مثلاً همیشه قبل از تعطیلات آخر هفته می گم که به به کلی درس بخونم این 2 روز رو، بعد که تموم میشه می بینم به اندازه یه نصف روز بازده داشته، بقیش صرف کارای دیگه شده.

یه مورد دیگه هم اینه که آدم زیاد با خودش فکر می کنه، یعنی می شینی با خودت رسماً حرف می زنی، بعد می بینی ای بابا نیم ساعته با خودت داری ور می زنی . یه وقتا حس می کنم الان سرطان فکر می گیرم .

اینقدر هم که درس و مشق داریم که آدم بخواد بره خوش بگذرونه کوفتش میشه. یعنی من که همیشه اینجوری بودم، وقتی درس داشتم هر جا می رفتم باز فکرم مشغول این درسه بود به جای اینکه حال کنم عذاب وجدان می گرفتم.

خوب من برم یه برنامه بریزم برای این 2 روز ببینم چقدرش به موقع اجرا میشه.

Monday, November 12, 2007

Ideal Medicine

این همه علم ، پیشرفت کرده ولی هنوز مثل یک نوزاده چند ماهه هست. نکته ایکه این چند روزه من رو خیلی مشغول به خودش کرده لزوم یک تحول وسیع در نحوه ساختن داروها و آزمایشهای اثربخشی داروهاست.

تا اینجایی که من فهمیدم و این اساتید درس دادن، یه جای کار می لنگه، کسی هم جدی نمی گیردش:

هر دارو از مرحله کشف فرمول تا ساخته شدن و آمدنش به بازار زمان زیادی رو در آزمایشگاههای مختلف سپری می کنه تا اثردهی و سالم بودنش ثابت بشه و بعد اجازه تولید و عرضه رو دریافت می کنه. ولی این آزمایشها هنوز خیلی جای کار داره، مثلا اکثر آزمایش ها برای اینکه ببینن دارو از سدهای بیولوژیک عبور کرده روی یه بافت سالم انجام میشه، در صورتیکه فرد بیمار به دارو نیاز داره و اون رو مصرف می کنه و در زمان بیماری برای سدهای بیولوژیک بدن هم تغییراتی ایجاد میشه، و این تغییرات در فرمولاسیون برخی داروها پیش بینی نشده ، در نتیجه وقتی بیمار دارو رو مصرف می کنه ، نتیجه با اون چیزی که پیش بینی شده بود متفاوته.

یک نکته دیگه هم این هستش که آزمایش برای یک عدد قرص انجام میشه، جواب هم قابل قبول هست و بیماران هم مصرف می کنند و اشکالی هم پیش نمیاد، تا اینکه یک بیمار وضعش وخیمه ، پزشک به جای یکی، 3 تا قرص براش تجویز می کنه، ولی نه پزشک و نه بیمار خبر ندارن که هیچ فرقی نکرده، قرص اول اثر می کنه ولی قرص های بعدی به خاطر تغییراتی که همون قرص اول در بدن بوجود آورده ، ( مثلاً PH قلیایی روده رو اسیدی کرده) اثر ندارن و دفع می شن.

کنار همه اینها بایدآموزش صحیح مصرف دارو به بیمار هم داده بشه، خیلی از دارو ها هرز می رن و بیماریها هم مزمن می شن، به خاطر اینکه بیمار دارو رو به طور صحیح مصرف نمی کنه، بعد فحشش رو احتمالاً پزشک بیچاره می خوره. البته عده ایی از محققین اعتقاد دارن، تاریخ نشون داده که مردم هر چقدر هم توجیه باشن باز هم ممکنه اشتباه کنن، برای همین وظیفه داروسازان و طراحان دارو هست که دارویی رو بسازن که بدون توضیحات خاص ، خیلی راحت برای بیمار قابل مصرف باشه و اشتباه های بیمار اثربخشی دارو رو از بین نبره. یکی از استادای ما که یک طرح ایده آل برای داروسازی طراحی کرده و میگه ایده آل داروساز باید این باشه که روزی برسه که یک چیزی شبیه یک غده ترشح کننده دارو در بدن کار گذاشته بشه ، بعد خود بدن در زمان بیماری تشخیص بده که این غده الان چه دارویی رو ترشح کنه و دارو هم بره همونجایی که باید و اثر کنه و بعدش هم بره پی کارش. یک چیزی شبیه کپسول های زیر پوستی الان، ولی هوشمند و جامع تر. من که کلی حال کردم با این ایده آل این استاد سختگیر یونانی.

Saturday, November 10, 2007

Differences

این خواب آلود بودن صبحهای من هم شده یه درد مزمن، هیچ ربطی هم به اینکه شب چه ساعتی خوابیده باشم و این چیزها نداره، هر موقع از روز هم که بیدار شم، دور و بر 11-12 صبح بدنم گرم میشه و از خواب آلودگی در میام. دیروز صبح هم 8 صبح بیدار شدم و کارهای روزمره صبحگاهی از قبیل دوش و صبحانه و چک کردن ایمیل و تراشیدن ریش و پوشیدن لباس رو انجام دادم و حدود 10 صبح بود که باز هم خواب آلود رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس و بعد از 5 دقیقه پیاده روی در هوای آفتابی مایل به طوفانی رسیدم به ایستگاه و اتوبوس هم لطف کرد و زود اومد و نشستم روی صندلی که مشرف به در وسط اتوبوس هست. همینطوری در حال چرت زدن بودم که در یکی از ایستگاههای وسط راه یه پیرزن با ویلچرش می خواست از اتوبوس پیاده بشه و یه پیرمرد هم که احتمالاً شوهرش بود ، پشت سرش اون رو هدایت می کرد به جلو. همینکه به جلوی در رسیدن و باید می رفتن پایین، یکدفعه یک صدای بوق ممتد از یه جای اتوبوس بلند شد و در پی اون ، یک صفحه مربع شکل از جنس کف اتوبوس از زیر کف اتوبوس و در محل در، بیرون اومد و در واقع پُلی شد بین اتوبوس و کف خیابان و خانم ویلچر سوار خیلی شیک به همراه شوهرش پیاده شدن و بعدشم پل رفت جای خودش و اتوبوس راه افتاد ولی من دیگه خواب از سرم پریده بود و داشتم به این فکر می کردم که بابا اینا دیگه کی هستن؟ چقدر مردمشون رو سوسول بار میارن. اینجا از این مثالهای رعایت حق معلولین خیلی زیاده:

نزدیک ترین محل پارک ماشین به درب هر فروشگاه یا اداره و چیزهای شبیه این ، مخصوص معلولینه. ( این اواخر توی ایران مثل این رو دیده بودم)

توی اتوبوس و مترو فضای مخصوص برای ویلچر یا کالسکه بچه و یا چمدان درنظرگرفته شده.

نبش هر تقاطع و خیابون در پیاده روها و هر جا که پله باشه، کف پیاده رو هم سطح خیابون میشه و از یه جنس پلاستیکی ساخته شده و روش دایره های دکمه مانند و برجسته ایی هست، برای نابینایان که با پاهاشون لمس کنن و متوجه بشن که مثلاً الان پیاده رو تموم میشه و به خیابون رسیدن.

توی اکثر رستورانها و کافی شاپ ها و مراکز خرید و کلاً جاهای عمومی، کنار دستشویی های زنانه و مردانه، دستشویی معلولین هم هست به اضافه یه محل برای تعویض پوشک بچه یا شیر دادن مادر به کودک.

دیگه الان مورد دیگه ای یادم نمیاد، فقط باید بگم این امکانات رفاهی برای معلولین داره توی کشورایی انجام میشه که اتفاقاً بر خلاف ایران معلولین ، جانباز نیستن، یعنی یه نگاه ارزشی و قهرمانانه به اونا نمیشه ولی سعی میشه که از حداکثر حقوق شهروندی بتونن استفاده کنن ولی ما ادعامون گوش دنیا رو کر میکنه ولی خبری از رفاه برای جانبازان و معلولانشون هم نیست. احتمالاً هم اگه بخوان این طرحها رو توی ایران اجرا کنن ، مثلا شهرداری قانون بذاره که داری رستوران می سازی یا مرکز خرید، دستشویی معلولین هم بذار ، ( بماند که سنگ توالت ایرانی مخصوص معلولین هنوز اختراع نشده)، پیمانکار بجای اینکه قانون رو اجرا کنه ، فوراً به این فکر میوفته که قانون رو دور بزنه و قضیه معمولاً یا با رشوه حل میشه یا با جریمه که همون رشوه هست ولی رشوه قانونی به دولت.

Thursday, November 8, 2007

Holology

در روزهای گذشته شایعاتی در خصوص رشته تحصیلی اینجانب در اقصی نقاط جهان به گوش رسید که بنده همه را تکذیب می کنم و نخواهم گذاشت چند عنصر معلوم الحال و وبلاگ خوان نما با ایجاد شایعات خود سبب تشویش اذهان عمومی و خصوصی شوند ، چه که تشویش اذهان عمومی یک چیزی تو مایه های لکه دار کردن عفت عمومی هست که البته از بچه دار کردن عصمت خصوصی هم شنیع تر است، لذا همینجا اعلام می کنم که طرفداران شاخه تحصیلی Holology به هیج وجه نگران نباشند، بنده نه تنها تغییر رشته ندادم بلکه باید عرض کنم که در مقطع کارشناسی ارشد مشغول یادگیری این رشته آن هم به صورت International می باشم و جای هیچ نگرانی نیست. البته ناگفته پیداست که در همان اوان جوانی نیز در ایران تحت لوای داروسازی Holology خواندیم و اینک تحت لوای Drug Delivery دایره این دانش را در سطح بین المللی وسعت خواهیم بخشید انشاءالله چه که دانشی با این اهمیت که با روح و روان و زندگی روزمره انسان ها رابطه مستقیم دارد، باید در دانشگاه های مختلفه تدریس شود و تمام سعی ما در آینده بر این خواهد بود تا با رایزنی های مختلفه با دانشگاه های بزرگ دنیا چون PBU(Play Boy University) و با کمک خبرگزاری Ultra News به گسترش این دانش در این دنیا و دیگر دنیا ها کمک کنیم. کمکهای مالی خود را نیز می توانید به شماره حساب 69-69-69 هر بانکی که دوست داشتید بفرستید. فعلاً بای.

Monday, November 5, 2007

Drug Delivery

این رشته تحصیلی من هم با این اسمش سوژه شده برای دوستان! طبیعتاً این روزها جاهای زیادی رفتم و آدمهای مختلفی رو برای اولین بار دیدم و یکی از سوالهای کلیشه ایی ، بعد از اسم و ملیت و اینکه چکار می کنی همین رشته تحصیلی هستش.
وقتی که من در جواب می گم ،
Drug Delivery می خونم، معمولاً طرف مقابل یه مکث می کنه و بعد با لبخند معنی داری می پرسه یعنی چی؟
من هم جواب می دم
Drug delivery in the body و بعدش هم باید کلی توضیح بدم که از شاخه های صنعتی داروسازی هست و ما سعی می کنیم تغییراتی در داروها ایجاد کنیم که بتونن از سدهای طبیعی بدن بهتر عبور کنن و اثر بخشی اونا بیشتر بشه یا شکل دارویی رو تغییر بدیم تا مصرف دارو برای بیمار راحتتر بشه و در همون حال حداکثر اثر درمانی رو هم داشته باشه و عوارض کمتری هم داشته باشه. این مثال انسولین استنشاقی یا آسپیرین روکش دار هم دست به نقد ترین مثالهایی هستن که می زنم و بالاخره دوستان توجیه می شن که بنده اهل خلاف و مواد مخدر و این چیزها نیستم. نمی دونم چرا خودم اصلاً با این دید به قضیه نگاه نکرده بودم وقتی که اولین بار اسم این رشته رو شنیدم.

یاد اسمم افتادم که همیشه اول سال توی مدرسه باید توضیح می دادم که معنیش چیه ، یه بار هم یکی از معلما ازم خواست یه تحقیق بکنم در مورد اسمم و بنویسم و ببرم مدرسه ، من هم الان یادم نیست اون موقع گردنم رو خاروندم یا گفتم چهارشنبه میارم ولی یه چیزی توی همین مایه ها بود و حرفشو گوش ندادم.

Saturday, November 3, 2007

Man U vs Arsenal

امروز مهمترین بازی لیگ برتر انگلستان در لندن برگزار شد و تیمهای اول و دوم جدول که هم امتیاز هم بودن با هم بازی کردن و من هم که عشق منچسترم و نشستیم با 2-3 تا دیگه از بچه های خوابگاه بازی رو دیدیم. بازی خوبی بود ولی نتیجش خیلی رو اعصابمه. البته در حالت کلی نتیجه مساوی در زمین آرسنال برای منچستر می تونه نتیجه خوبی محسوب بشه و آرسنالیها باید ناراحت باشن از اینکه 2 امتیاز بازی خانگی رو از دست دادن ولی وقتی داور سوت پایان بازی رو زد ، تماشاچیای لندنی طوری خوشحال بودن که انگار الان هفته آخر لیگ برتر هستش و تیمشون قهرمان شده و منچستری ها هم طوری ناراحت بودن که انگار بازی رو باختن. حالا چرا اینطور بود؟ برای اینکه منچستر دو بار از آرسنال جلو افتاد ولی هر دو بار بازی مساوی شد و بازی 2-1 برده رو در آخرین دقیقه وقت تلف شده یعنی دقیقه 93 مساوی کردن. حالا کی این گل رو زد؟ گالاس، همون که توی چلسی هم که بودیه بار این بلا رو سر منچستر آورد و چلسی رو قهرمان کرد. خلاصه حیف شد داشتیم می رفتیم صدر جدول که یک لحظه غفلت نذاشت. البته حالا وقت زیاده و بازی های زیادی تا آخر لیگ مونده. بازی خوبی بود مخصوصاً نیمه دومش هیجان بالایی داشت و توپ مرتب روی دروازه ها بود ولی نیمه اول به جز گل رونی چیز دیگه ای نداشت. آرسنال تیم خیلی جوونیه و سالهای دیگه می تونه خیلی قوی تر از اینی که هست بشه ، منچستر هم خوب بود ولی موقع خوردن هر دو تا گل تمرکز دفاعیش از بین رفته بود. گلهای منچستر روی پاسهای تیمی قشنگی بدست اومدن مخصوصاً گل دوم که یه پاس عالی از ساها که تازه به زمین اومده بود به اورا و پاس اورا به جلوی دروازه خالی و رونالدو خیلی راحت گل دوم رو زد. گلهای آرسنال بیشتر روی اشتباه دفاعهای منچستر مخصوصاً فردیناند به ثمر رسیدن . گل اول که یه توپ مرده روی سماجت ساینا به پاس گل برای فابرگاس تبدیل شد و گل دوم هم که اینقدر از چپ و راست توپ ریختن روی گل منچستر که وقتی توپ گل شد کسی نفهمید چون واندرسار توپ رو از توی دروازه در آورده بود و بازی ادامه داشت که کمک داور پرچم زد و اعلام گل کرد. داوری هم می تونم بگم یکی از کم نقص ترین داوری هایی بود که دیده بودم و اتفاق مشکوکی هم نیوفتاد که بحث برانگیز باشه. به هر حال باز هم نشد این آرسنال رو ببریم توی لندن، انشاءالله در اولدترافورد جبران می کنن

Friday, November 2, 2007

Cooking

از جمله فواید غربت نشینی آن هم به صورت مجرد، اینه که بالاخره مجبور می شی یک سری از اعضای مبارک رو هم بیاری و خودت آشپزی کنی. مقاومت هم فایده نداره هر چقدر هم بری غذای بیرون بخوری غذای نیمه آماده بگیری و گرم کنی و این جور کارها، آخرش باید کارایی رو بکنی که اگه خونه پدر جان بودی عمراً فکرش هم نمی کردی.
در همین راستا بنده بالاخره در هفته گذشته بدون پیشبند شروع کردم به پخت و پز، اول با زرشک پلو با مرغ شروع کردم که بد هم نشد جای همگی خالی خوردیم. تازه این دختره امریکایی پررو که این هم مثل اون بوش شیطان بزرگ هست و یه موقع در مورد شیطونیاش می نویسم اومده میگه اوه بالاخره تو هم آشپزی کردی، حالا خودش اصلاً تا حالا ماکارونی هم نپخته ها چه برسه به خودش
من خیلی کنجکاوم ببینم این چینیه چی می خوره، تا حالا که چیز بی ربطی نخورده ، مثل آدمیزاده همه چیش ولی می گن اینا گربه و این چیزا هم می خورن، ولی من که ندیدم هنوز
غذایی که هممون درش متفق الشکم هستیم هم پاستا و ماکارونی و خلاصه این کوفت و زهرمارای ایتالیایی هستش که بیشترین مصرف رو داره ، البته یادم نمیاد اون پاکستانیه خورده باشه، این مردک پاکستانی هم مثل هندیها عاشق غذای تنده و البته از همه هم بیشتر آشپزی می کنه
از بحث اصلی دور نشیم، خلاصه این آشپزی و کارای خونه هم یه تجربه جالب بود که امیدوارم خیلی طولانی نشه چون به گروه خونیم نمی خوره، ضمناً تازگیها مثل این خانمها که می شینن با هم حرفای آشپزخونه ایی می زنن من و رفیقم هم که اونم مثل خودم مفرداً مجرداً داره زندگی می کنه ، با هم از این حرفا زدیم و از غذا پختن هم می گفتیم که البته فوراً به خودمون اومدیم و به حرفای مردونه ادامه دادیم. همش تقصیر این مردمه که زناشون رو ندادن به ما، این شد آخر و عاقبت ما
تازه خوبش این آشپزیه، شستن دستشویی و حموم و جارو کردن اتاق و اتو کردن لباس و .... ولی همه اینا باعث شده که خیلی احساس دلتنگی و دپقسیون نکنم ، ضمناً خیلی هم کار سختی نیست که خانوما اینقدر منت می ذارن سر بقیه

بی ربط: اینقدر حال کردم وقتی اون بالا گفتم کوفت و زهرمار برای همین اینجا تکرارش کردم، اینم از اون چیزاس که باید باشین جای من تا بفهمین ربطی هم به بی ادب و با ادب بودن نداره

Thursday, November 1, 2007

Fire on Halloween Night

امشب یعنی دیشب هالووین بود و اینجا هم مردم خودشون رو به شکلای مختلف در آورده بودن ، البته خیلی هم خبری نبود، فقط کلابها و بارها شلوغتر از همیشه بود و ما هم با بچه های خوابگاه رفتیم بیرون ، روی هم رفته واسه خنده خوب بود ولی من حس کردم وقتم تلف شد
قبل از اینکه بریم هم یه آتش سوزی کوچیک توی قسمت کابلهای برق طبقه اول اینجا اتفاق افتاد و صدای این آژیرهای خطر ساختمون واقعاً کر کننده بود. همه ریختیم بیرون ببینیم کجا آتش گرفته ، بالاخره به زحمت دیدیم یه شعله کوچک دیده میشه. البته همین شعله کوچک اگه خاموش نمی شد مطمئناً کل خوابگاه و فروشگاه پایین رو می سوزوند چون همش از چوب ساخته شده برای همین هم همه جای ساختمون پر از سنسور دود و آژیر خطر و کپسول آتش نشانی هست. خلاصه در عرض 5 دقیقه 2 تا ماشین آتش نشانی و 3-4 تا ماشین پلیس اومدن و آتش رو مهار کردن و سیم ها رو هم درست کردن و تا خیالشون راحت نشد به ما اجازه ندادن که بریم داخل ساختمون. اگه این اتفاق توی تهرون خودمون می افتاد چقدر طول می کشید که ماشین امداد برسه؟ شاید هم به خاطر کمبود بنزین اصلاً نمی اومدن؟؟؟